اصل توسعه و پيشرفت، جايگزين نگاه ايدئولوژيك شد؛ هرچند اين راهبرد بهمعناي حذف نظام ايدئولوژيك نبود و ايدئولوژي در پشت اقتصاد پنهان شد. پس از اين، چين روابط خود را بر اساس دادوستد و تجارت با آمريكا گسترش داد تاجاييكه حالا يك رقيب راهبردي براي آمريكا محسوب ميشود. اما همچنان اين پرسش مطرح است كه آيا چين بنا دارد همچنان به رويكرد كنوني ادامه دهد يا اينكه بالاخره ايدئولوژي سوسياليستي دوباره خودش را نشان خواهد داد و به راهبرد غالب در سياست خارجي اين كشور تبديل خواهد شد؟ اين پرسش ما را واداشت تا در مصاحبهاي با دكتر فاطمه محروق دكتراي روابط بينالملل و كارشناس ارشد مسائل شرق آسيا گفتوگو كنيم. آنچه در ادامه ميخوانيد بخشي از اين گفتوگو است.
در ابتدا بفرماييد در چيني كه اكنون با آن روبهرو هستيم چه انديشههايي وجود دارد و كدام انديشه غالب است؟
سال ۱۹۴۹ انقلاب كمونيستي در چين پيروز شد. اين انقلاب واكنشي به يك پيشينه تاريخي در اين كشور بود كه از آن به «قرن حقارت» نام ميبرند. يعني يكصد سال حقارت ناشي از رفتن چين زير سلطه استعماري كشورهاي غربي. در اين سالها چين درگير «جنگ ترياك» بود. جنگي كه از پيامدهاي حضور كشورهاي غربي بود. اگر ما به نام كشور چين دقت كنيم ميبينيم اسم اصلي كشور چين، «جون گوآ» به معناي پادشاهي ميانه است. كشوري كه در ايام باستان خود را در مركز عالم ميدانست. چين در حوزه آسياي شرقي در كانون قدرت قرار داشت و بقيه كشورها، خراجگزار آن بودند. اين نگاه، نوعي غرور را براي چينيها بههمراه داشت. امپراتورهاي چين بازرگانان غربي را به حضور نميپذيرفتند و به دربار راه نميدادند؛ «سياست درهاي بسته». پادشاهي چين در آن مقطع زماني نسبت به پيشرفتها و فناوريهاي جديد نظامي غرب آگاهي نداشت، بنابراين از در تقابل با غرب برآمد.
آيا نتيجه اين سياست درهاي بسته به نفع چين رقم خورد؟
به ضرر چين شد. چون غربيها چنين مقاومتي را كه مبتني بر غرور چين بود برنميتابيدند و اقدام به حمله نظامي به بنادر چين كردند. در حقيقت بهدنبال انقلاب صنعتي كه در غرب شكل گرفت آنها به توپ و كشتيهاي جنگي مجهز شدند درحاليكه چينيها به دليل ضعف در توانمندي دفاعي در برابر فناوريهاي نوين جنگي، قادر به مقابله با آنها نبودند. درنهايت غربيها به سرزمينهاي اصلي حمله كردند و تازه آن زمان بود كه چين متوجه شد فناوريهاي لازم براي تقابل با غرب را ندارد. در نتيجه براي اينكه سرزمينش را از دست ندهد آرامآرام تحت تأثير فشارها زير نفوذ غربيها رفت.
راه ديگر ورود به سرزمين اصلي، جنگ ترياك بود؛ از راه معتادكردن افراد. در نتيجه اين اتفاق هم چين بهدليل اينكه ضعيف شده بود به بستري براي جنگ روسيه و ژاپن تبديل شد. در سالهاي ۱۹۰۴ و ۱۹۰۵ شاهد رقابت بين ژاپن و روسيه و كشورهاي غربي براي يافتن جايپا در اين سرزمين اصلي هستيم. در آن مقطع آمريكا نقشي نداشت.
در چين هم جريان گرايش به غرب وجود دارد؟
بله، بهگونهاي وجود دارد. دنگ شيائوپينگ، بهجاي رويكردهاي ايدئولوژيكي (كه از زمان مائو در چين رونق گرفته بود)، رويكردهاي عملگرايانه را در دستور كار خود قرار داد و تصميم گرفت با قدرتهاي بزرگ ارتباط برقرار كند و سياست خارجياش را بهسمت سياست درهاي باز تغيير دهد. «دنگ» شعاري دارد كه ميگويد «بايد چراغ خاموش حركت كرد» يا «پنهان كردن توانمنديها و خريد زمان» يا شعار «عمل، تنها معيار حقيقت است». او در چارچوب عملگرايي در حوزه اقتصاد به سمت سوسياليسم با ويژگيهاي چيني حركت كرد و كمكم مؤلفههاي اقتصاد سرمايهداري را در نظام اقتصادي خود جذب كرد ولي در حوزه سياست، همچنان كمونيستي باقي ماند. بنابراين راهبرد كلان امنيت ملي چين از سال ۱۹۴۹ تا امروز در دو دسته قرار ميگيرد:
۱. راهبرد «امنيت ملي بقا». براساس اين راهبرد كه از زمان مائو بر چين حاكم بود دغدغه اصلي رهبران بقاي نظام انقلابي و در تقابل كامل با نظامهاي غربي است.
۲. راهبرد «شكست». شكستن ضعيفترين حلقههاي سرمايهداري در چين كه هنوز هم ديده ميشود.
ميتوانيم بگوييم چين امروز اقتصاد ليبرالي دارد؟
بله، هرچند به گفته خودشان با ويژگيهاي سوسياليسم همراه است يعني سعي كردند اقتصاد را بومي كنند؛ ولي حضور اقتصاد سرمايهداري را ميتوان به تمامي مشاهده كرد.
يعني با آنكه از حيث انديشهاي پيرو مائو هستند ولي از نظر اقتصادي از ليبراليسم پيروي ميكنند؟
نميتوانيم بگوييم به صورت كامل طرفدار مائو هستند. مائو را رهبر بزرگشان ميدانند. بزرگترين خدمتي كه مائو به چين كرد اين بود كه بقاي كشور را تضمين كرد و زير چتر حمايتي شوروي به يك كشور هستهاي تبديل شد. بعد از مائو، بزرگترين رهبر خود را دنگ شيائوپينگ ميدانند كه جامعه آنها را از فقر نجات داد و سياستهاي توسعه اقتصادي را بهعنوان اولويت نخست سياست خارجي چين تغيير داد. بهدليل جمعيت بالاي يك ميليارد، اول بايد فقر در داخل اين كشور ريشهكن ميشد و براي ريشهكني فقر، دنگ معتقد بود نياز به برقراري ارتباط با قدرتهاي جهاني است. شعار او «پنهان كردن پنجهها» بود كه باعنوان ديپلماسي خجول و چراغ خاموش نيز شناخته ميشود.
آمريكا در مقابل اين حركت چه دستور كاري دارد؟
در اتاقهاي فكر آمريكا يك جريان معتقد بودند آمريكا بايد با پذيرفتن چين در سازمان تجارت جهاني (WTO) اين كشور را استحاله كند تا كمكم از ايدئولوژي خودش فاصله بگيرد و چهبسا نظام سياسياش به سمت فروپاشي برود. در واقع اين يك الگوي كلي غرب است؛ زمينه رشد طبقه متوسط را فراهم ميكند تا هر زمان لازم باشد فضا براي اعتراضها باز شود و نظام سياسي تغيير كند. ولي جريان ديگري در آمريكا معتقد بودند كه چين هم روزي قوي ميشود و مقابل آمريكا خواهد ايستاد؛ اين همان رويكرد رئاليستهاست. واقعگراها معتقد بودند وقتي كشوري كه موقعيت امنيتي دارد، موقعيت اقتصادي هم پيدا كند، نفوذ اقتصادي تبديل به نفوذ سياسي ميشود. نخستين فردي كه اين حرف را زد «ارگانسكي» در ۱۹۵۹ بود. او بود كه گفت خدا نكند اين اژدها از خواب بيدار شود. به بيان وي روزي چين و هند در جايگاه قدرتهاي بزرگ جهاني قرار ميگيرند.
چه اتفاقي افتاد كه ما شاهد تغييرات چين در سطح بينالملل بوديم؟
اين اتفاقها زماني افتاد كه شاهد تغيير در توزيع قدرت در نظام بينالملل از غرب به شرق با محوريت چين بوديم. چين به دومين قدرت بزرگ اقتصادي جهان تبديل شد. تمام شركاي اول تجاري غرب و آمريكا، شريك اول تجاري چين شدند و چين بخشي جدانشدني از زنجيره توليد و عرضه جهاني شد. چين كشوري بود كه در عين حال كه به سمت همكاري با جوامع غربي رفت، استقلال راهبردياش را حفظ كرد. بهخصوص اينكه عضو شوراي امنيت ملي سازمان ملل متحد نيز هست. چين بهتدريج شروع كرد به ايجاد نظمسازي موازي و نهادهاي موازي همانند شكلدهي به زنجيره توليد و عرضه چينمحور. مثل ابتكار يك كمربند - يك جاده و بانك توسعه زيرساخت آسيايي (AIIB).
تحولات بينالملل چقدر اثرگذار بود؟ حوادث اخير و حمله به اوكراين چقدر در اين تحولات مؤثر بود؟ رهبرمعظم انقلاب مطرح كردند ما در يك پيچ تاريخي هستيم و دوران گذاري را پيش رو داريم و اميدواريم اتفاقهاي خوبي بيفتد. اينجا اين پرسش مطرح ميشود كه اين تحولات چقدر براي چين الهامبخش بوده است؟
نظام بينالملل از سال۲۰۱۰ به عرصه گذار ورود پيدا كرد. يعني زماني كه چين از ژاپن پيشي گرفت و در سطح جهاني چين به چالشگر ايالات متحده آمريكا تبديل شد. اگرچه خود چين معتقد است چالشگر نيست و خواهان برقراري نظم مشتركي با تكيه بر قدرتهاي بزرگ و جهاني است، اما در عمل ميبينيم چين در تلاش است كه نظم موازي ايجاد كند، چون ميداند اگر دو قدرت مسلط و چالشگر در مقابل هم قرار بگيرند نتيجه جنگ سلطهجويانه خواهد بود تا اينكه چالشگر به قدرتي برسد كه گذار به شكل مسالمتآميز از مسلط به چالشگر منتقل شود. اما موضوع اوكراين براي چين بسيار آموزنده بود و چين با حساسيت روندهاي اين جنگ را دنبال ميكند. در اين نبرد بايد اين نكته را در نظر داشت كه براي آمريكا همچنان دغدغه اصلي چين است نه روسيه و به واقع مقابله با روسيه را به متحدان اروپايي خود سپرده است و در قالب كمكهاي اطلاعاتي و سازماني با آنها همكاري دارد. ولي تمركز آمريكا روي مهار چين است تا در دو جبهه قرار نگيرد. اقدامها و سياستهاي آمريكا در اوكراين نيز با اين محوريت انجام ميشود كه با پرهزينه كردن اقدامهاي روسيه در اوكراين هزينه اقدامهاي مشابه توسط چين در تايوان را بالا ببرد.
از زاويه نگاه توازن قوا و راهبرد برتريجويانه، آيا چين هنوز توان رقابت با آمريكا را ندارد؟
خير، به لحاظ قدرت ساختاري هنوز قدرت آمريكا را ندارد. اگرچه يكي از مهمترين علل موفقيتهاي چين كه تا امروز به اين سطح از قدرت رسيده برنامههاي توسعهاي است كه اجرا كرده است. هرزمان كه چين برنامه توسعهاي را مطرح كرده (مثل همين «يك كمربند، يك جاده») آن را مطابق با بازه زماني تعريف شده خود عملياتي كرده است. صرفنظر از هر تحول درون حزبي، تمام كشور بسيج ميشوند كه آن مسئله را محقق كنند. با اين مقدمه بايد بگويم تخمينها نشان ميدهد در سال ۲۰۷۰ يا ۲۰۸۰ به برابري كامل با آمريكا برسد. اگرچه قابل پيشبيني نيست و با قطعيت همراه نيست.
خبرنگار: زينب اصغريان