تاريخ ايراني: محمود فروغي (۱۲۹۰ – ۲۹ دي ۱۳۷۰) فرزند محمدعلي فروغي، نخستوزير دوران پهلوي است كه سفير ايران در برزيل، سوئيس، آمريكا و افغانستان و دورهاي نيز معاون و كفيل وزارت امور خارجه شد. او اسفند سال ۱۳۶۰ در گفتوگويي با حبيب لاجوردي در پروژه تاريخ شفاهي ايران دانشگاه هاروارد، خاطراتي از شهريور ۱۳۲۰ نقل كرد؛ از نخستوزيري پدرش تا استعفاي رضاشاه پهلوي و انتقال سلطنت به پسرش محمدرضاشاه.
***
روايتكننده: محمود فروغي
تاريخ: ۶ مارس ۱۹۸۲ [۱۵ اسفند ۱۳۶۰]
محل: پالم بيچ- فلوريدا
مصاحبهكننده: حبيب لاجوردي
نوار شماره: ۱
س- جناب فروغي، اگر اين جلسه را شروع كنيم با يك اگر يك شرحي بفرماييد از تاريخچه خانوادگيتان و بعد راجع به مرحوم پدرتان تا برسيم به تاريخچه سياسي و كارهايي كه خودتان در ايران انجام داديد.
ج- بهتر از همه اينكه من از روي يادداشتهاي پدرم بخوانم برايتان.
س- اينكه نوشته شده براي اينكه منعكس باشد كه؟
ج- اين يك يادداشتهاي خطي است كه پهلوي من هست. يك مقدارش را در مقدمه كتابي كه تحت عنوان مقالات فروغي چاپ شد در تهران، من آنجا جا دادم. البته يك مقداريش، بهطوري كه ملاحظه خواهيد فرمود، نقطهنقطه گذاشتم، يعني حذف كردم كه حالا بايد يك روزي اينها پر بشود. به نظر من هنوز مناسب نيستش وقتش. مينويسند كه خانواده ما از اصفهان و سلسله نسبم چنين است محمدعلي پسر محمدحسين پسر آقامحمدمهدي پسر حاجي محمدرضا پسر حاجي ميرزا حسن پسر حاجي ميرزاجواد پسر حاجي ملامؤمن. آنچه اطلاع دارم پيش از پدرم، اجدادم، همه در سلك تجارت و معروف به ارباب بودند، حاجي ملامؤمن كه از ايشان آخرين كسي است كه اسمش را ميدانم، معاصر شاهعباس بزرگ بوده و ميرزا ابوتراب در سال ۱۱۴۸ در شوراي كبير مغان كه به دعوت نادرشاه براي تصديق سلطنت او منعقد گرديد، نماينده اصفهان بوده است. جدم، آقاي محمدمهدي ارباب گذشته از اينكه از معتبرترين تجّار اصفهان به شمار ميرفت، فاضل و باكمال و مخصوصاً در تاريخ و جغرافيا و هيئت تبحّر داشت. بعد ميرسيد به اينكه راجع به پدرشان ميگويند كه پدرم در اصفهان تأهل كرده و دختري دارا شده بود اما مادر آن دختر نماند و مادر مرا كه بر حسب اتفاق خانوادهاش اصفهاني بود، در اوايل اقامت در تهران تزويج نمود و مناسبت اين مزاوجت اين بود كه برادر مادرم مرحوم ميرزا عباس نقاش مدير مطبعه دولتي و در واقع با پدرم در يك اداره و همقطار بود. در نتيجه اين تأهل، پدرم چندين فرزند پيدا كرد كه بعضي نماندند و آنها كه ماندند اول دو پسر و بعد دو دختر بودند و اكبر آن فرزندان نويسنده اين سطور است كه نامم محمدعلي و در اوايل دهه سوم جماديالاخر ۱۲۹۴ قمري برابر ۱۲۵۶ شمسي و ۱۸۷۷ ميلادي متولد شدهام و برادرم ابوالحسن در ۱۳۰۱ قمري ولادت يافته و از خواهران تني كه هر دو از ما كوچكترند، اولي زوجه عبدالرزاق بقايري مهندس و دومي شوهرش محمود اورنگ نواده مرحوم ميرزاي وصال شيرازي بود كه در سال ۱۳۰۵ شمسي وفات كرد. اين از روي يادداشتهاي خودشان است. بعد تا آنجا كه من اطلاع دارم، مقدمات فارسي و عربي و عرض كنم كه ادبيات ايران را اينها نزد پدرشان ياد گرفتند يك معلمي هم داشتند...
س- در همان اصفهان؟
ج- نه در تهران. اصلاً اين تولدشان هم در تهران بوده. جد من كه ميشود پدر ايشان، جرياناتش هم كه همش توي آن يادداشتها هستش، مسافرتها ميكند اينها، بالاخره ميآيد در تهران مقيم ميشود و رئيس دارالترجمه ناصرالدين در وزارت انطباعات آن زمان بوده. بنابراين، پدرم در تهران متولد شدند و تحصيلات ابتداييشان پهلوي پدرشان بوده و يك معلمي هم داشتند به اسم مولانا كه مثل اينكه اوايل مشروطه آن وقتها ديگر فوت ميشود او هم به ايشان درس ميداده، بعد ميروند به مدرسه دارالفنون طب بخوانند. چندين سالي آنجا تحصيل طب ميكردند، توي يادداشتهايشان نوشتند كه ديدم كه طب را با اين ترتيب نميشد ياد گرفتن. نه سالن تشريح داريم، نه وسايل امروزي در اختيارمان هست. بنابراين، آن را ول ميكنند و ميروند دنبال فلسفه، ادبيات و تاريخ و زبان فرانسه و انگليسي را هم ياد ميگيرند. معلم فرانسهشان مسيو ريشاردخان معروف بوده كه ميآيد براي دارالفنون و بعد پسرش هم آنجا بوده تبعه ايران شده بود، نوههايش هم حالا بايد باشند در ايران. در سن ۱۴ سالگي - ۱۵ سالگي در همان دارالترجمه شروع ميكنند به خدمت و كارهاي ترجمه كردن. بعد از يك مدتي، در مدرسه علميه گويا به معلمي مشغول ميشوند. بعد پدرشان كه عهدهدار مدرسه علوم سياسي ميشود در آنجا درس ميدادند كه كتابهاي مختلف هم چاپ كردند، كتاب تاريخ ايران چندين جلد به تناسب براي كساني كه ابتداي تحصيلشان است، براي كساني كه يك قدري بيشتر تحصيلات دارند. بعد يك كتاب فيزيك، يك كتاب علم ثروت اقتصاد داشتيم كه ما هنوز بيشتر اصطلاحاتي كه در علم ثروت يا اقتصاد هر چه اسمش ميخواهيم بگذاريم به كار ميبريم، از همان كتاب گرفته شده و آن كتاب، كتاب بسيار جالبي است. من خوشوقتانه يك نسخهاش را كه از دوستانم آقاي آدميت پيدا كرد و به من داد، والا نداشتم آن كتاب را و آنجا نشان ميدهد كه اصلاً عقايدشان عقايد ترقيخواهانهاي بوده، يعني آن موقع در آن كتاب مينويسد و حق اعتصاب براي كارگرها مال خيلي زمان پيش است، شايد قبل از مشروطه بوده كه اصلاً كسي اعتصاب نميدانسته چيه. تمام اينها در آن كتاب نوشته شده. باري، بعد انقلاب مشروطه ميشود و ايشان در دوره دوم مجلس به نمايندگي مجلس انتخاب ميشوند. البته پيش از آن چند بار وزارت كرده بودند. اولين باري كه وزير ميشوند تا آنجايي كه من يادم ميآيد، اينها ديگر جزو داستانهايي است كه صحبت ميكردند، من هيچجور مدركي ندارم كه از روي آن بتوانم براي شما بيان بكنم. اولين بار گويا زماني بوده كه روسيه تزاري اولتيماتوم ميدهد براي اخراج شوستر و خب، نگراني زياد بوده. يك جماعتي روي شور وطنپرستي ميگفتند بايد اين اولتيماتوم را رد كرد، ولي با چه قدرتي معلوم نيست. در نهايت ضعف حكومت چه جور ميخواستند اين اولتيماتوم را رد بكنند، جماعت ديگري كه قلباً آرزو داشتند اين اولتيماتوم رد بشود و شوستر هم بماند. ولي نميتوانستند. تاب و توان مقاومت در مقابل تزار نيستش. ميآيند يك وزير ماليه را ميخواستند كه اين اولتيماتوم را بپذيرد، اوضاع و احوال موقتاً آرام بشود تا بعد ببينيم چي ميشود و ديگر هم البته در ميدان سياست مملكتي وارد نشود، براي اينكه يك در نزد افكار عمومي محكوم است يك همچين كسي. هيچكس قبول نميكند پدر من قبول ميكند كه وزارت ماليه را قبول بكنند. خب، يك دفعه ميآيند و ميگويند كه عقلاً منفعت مملكت در اين است. اين كار را ميكنيم. ميكشيم كنار دنبال معلميمان و زندگيمان ميرويم و همينطور كه بارها ميگفتند، ميگفتند آمدم اين كار را كردم و نميدانستم كه تا آخر عمر گرفتار سياست ميشوم، تا آخر، گرفتار سياست شدند. اين اول دفعه بود كه وزير ماليه شدند در كابينه. خيال ميكنم صمصامالسلطنه بوده. بعد ميتوانم نگاه كنم. بعد ديگر هر چي وزارت كردند يا در كابينه مستوفيالمالك بوده، در كابينه مشيرالدوله آن هم وزارت عدليه بوده. باز ماليه بيشتر اين دو تا بوده و در فاصله هم وقتي كه وزير نبودند رئيس ديوان عالي تميز كه به اصطلاح امروز ديوان كشور باشد آن شغل را داشتند و تا مدتي هم مثل اينكه اگر اشتباه نكنم معلمي مدرسه سياسي را هم داشتند. بعد آن جرياني را كه عرض كردم در دوره دوم نماينده مجلس شوراي ملي ميشوند و بعد رئيس مجلس در آن دوره ميشوند. بعد از دوره دويم باز تو كابينهها وزير بودند، وكيل بودند تا سال كودتا و اين هم باز يادم ميآيد از گفتههاي خودشان كه گفتند وقتي كه كودتا شد سيدضياءالدين پيغام فرستاد كه اين كابينه من ديگر كابينه ابدي و ماندني است و دعوت ميكنم كه شما بياييد و يكي از وزارتخانهها را عهدهدار بشويد و البته قبول نكردند كه توي آن كابينه باشند و...
س- نگفتند چرا؟
ج- و جوابي هم كه بهش دادند گفتند كه ابدي كه اصلاً معني ندارد، كابينه ابدي و بعد هم با بسياري از اين اقدامات شما من موافقت نميتوانم داشته باشم و اساسش البته آن جنبه ديكتاتوري اول اين كودتا است كه شروع شد. بعد مأمور هان …
س- اين نقشه سيدضياء و رضاخان چيزي نگفته بودند كدام به اصطلاح …
ج- تا آنجا كه من نميتوانم صريح برايتان بگويم كه اين را شنيده باشم از ايشان، ولي مطلب جالب اين است كه قبل از اين قبل از كودتا ايشان جزو هيات نمايندگي ايران در كنفرانس صلح عازم پاريس شدند. رئيس هيات مرحوم مشاورالممالك انصاري بود. بعد مرحوم فروغي و مرحوم علاء اين سه تا ميروند به پاريس از واشنگتن مرحوم نبيلالدوله ميآيد در محل هم ممتازالسلطنه به نظرم صمدخان ممتازالسلطنه وزير مختار بوده در پاريس اينها جمعاً اين هيات بودند و يادم ميآيد. يك جا خواندم توي يكي از روزنامهها نوشته بودند كه همان موقعي هم بودش كه مرحوم نصرتالدوله وزير خارجه بود و آمد به لندن احمدشاه هم مسافرت كرد به لندن و جار و جنجال قرارداد ۱۹۱۹ بودش و در توي يكي از روزنامهها اين را ميخواستم عرض كنم كه خواندم كه نوشته بودند مرحوم فروغي در لندن به احمدشاه ميگويد كه قرارداد ۱۹۱۹ را قبول كن، والا از سلطنت ميافتي. اين دروغ محض است. من متأسفانه سفرنامه ايشان را داشتم. حتي يادم ميآيد كتابچهاي بود جلد قرمز اينها، ولي در تهران اينها همه ديگر الان از بين رفته كه آن ثابت ميكرد كه اين مساله اصلاً دروغ است. ولي من آن موقع هم چيزي ننوشتم. به روزنامهها گفتم خب ثابت ميشود و اسناد وزارت خارجه انگليس كه آمده بيرون روشن است. اصلاً وزارت خارجه انگليس با اين اعزام اين هيات موافق نبود، به خصوص انصاري و فروغي اين دو تا را صريح است توي آن اسناد كه خوش نداشتند كه اينها در آن هيات باشند. حالا اين هيات در آنجا چه خدماتي كرد، اينها بحثي جدا است.
بعد از خاتمه كنفرانس اينها ميآيند آن قديم گويا كه از راه دريا ميآمدند ميرفتند به بمبئي، از بمبئي ميآمدند به بصره، از بصره ميآمدند بالا از خانقين رد ميشدند ميآمدند از كرمانشاه به طرف ايران. همراهشان مرحوم عميد بود كه ميآيد گويا معاون وزارت خارجه شده بود. خيلي زود در جواني فوت شد و مرحوم لقمانالدوله اين دو تا هم همراه بودند ميروند ميرسند به گردنه آوج به برف ميخورند. نصرتالدوله هم تصادفاً آنجا ميرسد و اينها خانه يك مشتي عباسي منزل ميكنند. دور تا دور خانه برف، تكان نميتوانستند بخورند، ولي ميگفتند كه يادمان ميآيد كه مرحوم نصرتالدوله سكههاي طلا ميداد كه اين كارگرها، عملهها بيايند برفها را پاك بكنند كه بتوانند راه بيافتند بيايد به تهران و ما نميفهميديم چرا نشسته بوديم دور هم و مرحوم لقمانالدوله هم مرد بسيار خوشمحضري بوده، داستان ميگفته، صحبت ميكرده برايشان اينها ميگذرانديم. گويا اين حكايت از اين ميكند كه مرحوم نصرتالدوله در جريان كودتا بوده و شايد فرد غيرنظامي آن كودتا قرار بوده كه ايشان باشند يا ميخواستند خودشان باشند.
ديگر من اينها را نميدانم كه بتوانم براي شما بهطور دقيق بگويم و به جاي ايشان سيدضياء ميآيد ميشود فرد غيرنظامي و كودتا را ميكند. به نظر من كسي كه جزئيات اين كودتا را ميدانست و از لحاظ تاريخي مهم بود ولي تا آنجا كه من خبر دارم هيچ جا يادداشتي ننوشت فوت شد و دفن شد رئيس دفتر مخصوص احمدشاه بود. اسم و فاميلش فتوحي لقبش خيال ميكنم معينالملك بود كه پسرش يكي از مأمورين بسيار خوب وزارت خارجه بوده، اسم آقاي فتوحي كه من ميشناختم و بارها هم بهش گفتم ميتواني؟ گفت يك كلام راجع به كودتا هم صحبت نميكنم. بنابراين، من بيش از اين نميتوانم راجع به كودتاي سيدضياء اينها برايتان بگويم. بعد از رفتن سيدضياء و آمدن قوامالسلطنه بعد بالاخره مستوفيالممالك دوباره رئيسالوزراء ميشود و پدرم ميآيد در كابينه مستوفي و بعد سردار سپه كه رئيسالوزراء ميشود، ايشان مرتب ديگر توي كابينه سردار سپه بودند يا وزير ماليه يا وزير خارجه تا موقع انحلال سلطنت در خانواده قاجار كه آن موقع سردار سپه ميشود يك عنواني آن وقتها درست ميكنند كه الان من يادم نيست برايتان هستش توي كتابها ميبينيد و پدر من ميشود كفيل نخستوزير و بعد كه سلطنت اعلام ميشود او ميشود نخستوزير. بعد از پنج، شش ماه خيلي دوره كوتاهي بود نخستوزير، استعفا ميدهد مرحوم مستوفي دوباره نخستوزير ميشود و پدر من ميشود وزير جنگ. وزير جنگ و مرخصي گرفت و رفتش به اروپا كه دو تا از برادرهاي بزرگ مرا گذاشت در اروپا براي تحصيل و بعد برگشتند. در برگشتن ديگر مرحوم مستوفي، بعد از چند مدت هم مرحوم مستوفي هم استعفا دادند و حاج مخبرالسلطنه شدند رئيسالوزراء. در آن موقع پدرم به سفارت تركيه رفتند و نماينده ايران در جامعه ملل. آن موقع هم كه اساس دوستي بين ايران و تركيه آن وقت گذاشته شد كه يادم ميآيد مذاكراتي كه با آتاترك داشتند، روي عمده اين مطلب بود كه سالها ايران و عثماني يا ايران - تركيه هرچي ميخواهيد اسمش را بگذاريم اينها با هم جنگيدند و ضررهاي بسيار بردند و منافعش هم عايد ديگران شد. بنابراين بياييم يك بار اختلافمان را بگذاريم كنار و يك پايه دوستي بريزيم و از آن جنگ و جدال كه خيري نديديم، ولي از اين طرف ممكن است كه دو ملت يك بهرهاي ببرند و اين اساس اتحاد ايران و تركيه شدش و آن موقعي هم كه ايشان رفتند، تقريباً ما در حال اين بوديم كه يك اعلان جنگي از تركها بهمون داده بشود، سر چندين مسئله بود. سرحدات بودش، مساله كردستان بودش اختلافات زيادي بود. من يك يادداشتهايي هم دارم در آن باب به خط خودشان. در جامعه ملل هم نماينده اول ايران بودند، بعد رئيس شورا هم شدند يك مدتي. آن سنگ اين بناي جامعه ملل در همين كه ميبينيد ايشان رئيس شورا بود گذاشتند و يك به زبان فارسي هم در پيگذاري كه ميدانيد هميشه يك مقدار اسناد و اينها ميگذارند به زبان فارسي هم آنجا يك چيز نوشته شده و گذاشته شده. بعد از آنجا برگشتند وزير اقتصاد شدند. يعني آمدند تصميم گرفتند كه وزارت فوائد عامه تقسيم بشود. تقسيم شد به وزارت اقتصاد و وزارت طرق. آن وقت بهش ميگفتند كه بعد شد وزارت راه. مرحوم تقيزاده را از اروپا خواستند وزير طرق شد و مرحوم فروغي وزير اقتصاد. بعد از يك چند مدتي مرحوم فروغي وزير خارجه هم شد با وزارت اقتصاد كفيل وزارت اقتصاد، مرحوم تقيزاده وزير دارائي شد با كفالت وزارت راه و بعد از چندي يك وزير اقتصاد ديگر، يك وزير راه ديگر انتخاب شد. اينها وزارت خارجه داشتند و وزارت دارائي را تقيزاده داشت تا ۱۳۱۲، خيال ميكنم شهريور ۱۳۱۲ بود كه كابينه حاج مخبرالسلطنه استعفا داد و ايشان دوباره شدند نخستوزير. اين بود تا ۱۳۱۴ تا ۹ آذر ۱۳۱۴، ۹ آذر ۱۳۱۴ تا آنجا كه من خبر دارم به علت وقايع خراسان چون آن موقع خواهر بزرگ من داماد مرحوم اسدي شده بود عروس اسدي شد، بعد پسر اسدي البته داماد پدرم شد و وقايع خراسان كه اتفاق افتاده بود بسيار جاي تأسف است به نظر من، بسيار واقعهٔ ناگواري بود و شايد اصلاً سرنوشت سلسله پهلوي كه اين واقعه مسيرش را عوض كرده بود. چون تا آن موقع حالا هر كس هر چي ميخواهد بگويد، اين عقيده شخص من است، رضاشاه با همه اتهامهايي كه بهش ميزنند آدم كشت، قتل كرد، جنايت كرد، شما اگر بشمريد كساني كه واقعاً كشته شدند بگذريم از جنگهاي داخلي براي آرامش و امنيت مملكتمان بگذريم كه زد و خورد بود خب يك عدهاي كشته ميشوند، ولي قتل سياسي اگر بتوانيم اسمش را بگذاريم، از شمارش انگشت دو دست خيال نميكنم …
س- اينها اوليش مذهبي بود؟
ج- نه اوليش را بايد بگذاريم به حساب، اگر بخواهيم همهٔ اينها را بگذاريم به حساب بايد بگذاريم صولتالدوله قشقائي، يوسف هزاره، مرحوم تيمورتاش، نصرتالدوله، عرض كنم كه خب بهطور غيرمستقيم مرحوم داور اينكه عرض ميكنم جمع كه بزنيم، شيخ خزعل، جمع كه بزنيم از شمارش انگشتان دو دست تجاوز نميكند، ولي واقعه مشهد واقعه بسيار … واقعاً يك فاجعهاي بود كه خيلي مردم تلف شدند و حالا شهرت داشت زنده زنده به گور كشيدند اينها ديگر كاري ندارم. يك سر و صداي بينالمللي پيدا شد در آن موقع راجع به اين جريان اوضاع و احوال من خيال ميكنم با صحبت …
س- سر حجاب بوده ديگر؟
ج- البته مقدمه حجاب بود، برداشتن كلاه بود اول، عوض كردن و شاپو كلاه فرنگي به سر گذاشتن بودش هنوز به حجاب …
س- آن بهلول آنجا بوده؟
ج- كه بهلول آنجا بود. اين هم اگر جالب باشد، برايتان بگويم. بهلول ميرود بالاي منبر اين صحبتها را ميكند بعد فرار ميكند به افغانستان. من از جمله صحبتهايي كه از آن موقع كردم با اشخاص مختلف كساني كه مطلع بودند اينها، اين را ميدانيد مساله در جامعه ملل هم مطرح شد و در جهان اسلام درست است كه آن موقع اين قدرت امروز را نداشت جهان اسلام ولي افكار جهان اسلام بالاخره يك نفوذي داشت و كار به جايي رسيد كه تقريباً يك بازخواستي از دولت ايران شد كه آخر كي مسئول كي بودش؟ يك كسي را ميخواستند مسئول باشد و بايد كه تنبيه بشود بايد شخصي باشد كه شناخته شده باشد، گمنام نباشد، اسمي داشته باشد، رسمي داشته باشد، من خيال ميكنم مرحوم اسدي قرباني اين موضوع شد. يك روزي بهطور نايبالتوليه بود حرمتي داشتش، در آذربايجان محبوب بود، البته مسائل ديگري هم بود، ولي اصل شايد اين موضوع بود و اينجا در پرانتز برايتان اضافه كنم اين بهلول در افغانستان گرفتار و زنداني شدش و من وقتي كه سفير شدم رفتم به افغانستان كه تقريباً ميشود ۳۰ سال، بله در حدود ۳۰ سال بعد از اين واقعه يك روزي يا يك شبي بودش آمد در گوش من پيشخدمتي داشتيم در گوش من گفتش آقابهلول از زندان آمد بيرون، چطور شد بهلول از زندان آمد بيرون. رفتيم تحقيق كرديم، ديدم بله، بهلول آمد بيرون و فرارش دادند رفتش.
س- كي اين ۳۰ سال بعد اين جريان؟
ج- اين ۳۰ سال بعد بله.
س- يعني توي اين مدت زندان بوده ايشان؟
ج- تمام مدت در زندان بوده. خب من خيلي ناراحت شدم ترسيدم كه در مركز هم يك سوءظني پيدا شود كه من حالا با آن قضيه (؟) چون ميديدم كه اصلاً در مركز همهاش روي سوءظن است صحبت حالا سوءظن ببريد كه من آمدم بهلول را به آن حساب آزادش كردم رفته. با صدراعظم افغانستان كه او هم بيچاره كشته شد رفت خيلي نزديك بوديم. بهش گفتم آقا اين بهلول آخر چه جوري شد آزادش كرديد؟ گفت خيلي خوب دموكراسي درست شده بود، مجلس و وكلاي شيعه فشار آوردند كه بهلول چرا در زندان است. ما هم هيچ دليلي نداشتيم كه بگوييم اين چرا در زندان است، آزادش ميكنيم. گفتم بهش خب آقا اين حالا ميرود آن موقع هم باز روابط ايران و عراق تيره بود، گفتم ميرود در عراق خب يا در مصر جار و جنجال بر عليه ايران و گفت والله كسي كه ۳۰ سال در زندان افغانها باشد، خيال نميكنم ديگر چيزي ازش مانده باشد. مثل اينكه حق هم با او بود. براي اينكه ما ديگر اصلاً از او اسمي نشنيديم.
س- درست است كه ايشان پدر مهندس حقپرست است؟
ج- والله نميدانم. هيچ اين خبر را ندارم ولي يك چيز ميتوانم به شما عرض كنم كه بهلولي در ژاپن ديده بودند، بهلولي در روماني، نميدانم بلغارستان. آنها همه شايعه است. يك كسي شايد خودش را به اين اسم بهلول ميگفته آن آقاياني كه اين را ديدند سوءنيتي نداشتند اين حرف را ميزدند، ولي آن مردي كه خودش را جاي بهلول معرفي ميكرد نيست براي اينكه اين ديگر داستاني كه براي شما عرض ميكنم در كابل بود. زندان بود. صدراعظم به من گفت كه رفت. گويا رفت به عربستان سعودي پولي آنجا بهش ميدادند در هر صورت، ديگر سر و صدايي از بهلول ما نشنيديم. اين حاشيهاي بود براي داستان بهلول.
س- ايشان رفته بود بالاي منبر.
ج- بالاي منبر رفته بود، حمله كرده بود به تغيير كلاه، تغيير لباس كه مقدمهٔ البته حجاب بود. در اينجا هم بايد براي شما عرض بكنم در آن موقع به اصطلاح نويسندههاي امروز دو مكتب بود در ايران. يكي كه طرفدار اين بودند كه با خشونت بايد زد لباس و حجاب همه را عوض كرد كه مرحوم فروغي مخالف اين روال بود. او ميگفتش كه بايد اول مردم را ترغيب بكنيم، آماده بكنيم، به آنها بفهمانيم كه رفع حجاب يعني چي و مراسم رفع حجاب چه جور است. يعني وقتي كه شما حجابي نداشتيد و بيچادر آمديد بيرون اصلاً در جامعه بايد چه جور رفتار بكنيد و چه جور صحبت بكنيد، چه جور نشست و برخاست كنيد، روابط مرد و زن چه جور ميشود تا اينها را ما به مردم نگوييم ممكن است يك هرج و مرج اخلاقي پيدا بشود كه واقعاً براي مملكت گران تمام ميشود بهطوري كه شد و خوب يادم ميآيد كه وقتي كه نخستوزير بودند رفتيم به شيراز براي افتتاح كارخانه، من شاگرد مدرسه بودم ولي در همراهشان مرا بردند. رفتيم به شيراز كارخانه قند - سيمان يا فقط قند افتتاح ميكردند و در آنجا مرحوم آهي والي فارس بود. خانمشان ميدانيد كه اصلاً روسي بودند و بيحجاب بودند و من در آن مجلس بودم كه اين خانم آهي ايشان توصيه ميكردند كه شما برويد به مدارس به اين دخترهاي جوان بفهمانيد كه اگر يك روزي حجاب برداشته شد بايد چه جور رفتار بكنند، چه جور لباس بپوشند، چه جور آرايش كنند، خودشان را، عفت و عصمت چيه، بيحجابي چيه. مفصل با اين خانم صحبت كرد و به ايشان گفتند كه ترتيباتي بدهيد كه پدر و مادرها اول بيايند كمكم فقط پدر و مادرها باشند و دخترها اين مثل بعدها درست كردند انجمن اولياء و دانشجويان يا اولياء معلمين. اينها كه جمع ميشويم فقط پدر و مادرها باشند، خارجي كسي نباشد، دخترها اول بيحجاب ميخواهند آنطور بيايند تدريج بروند جلو. اينها همه دست به دست هم داد و ايشان در ۹ آذر استعفا دادند. هم به سبب اين اختلاف سليقهها، ولي اصلش مساله مرحوم اسدي بود كه معلوم ميشود قرار بود كه تيرباران بشود. ديگر صلاح نبود كه مرحوم فروغي نخستوزير باشد و پدر دامادش تيرباران بشود و رضاشاه هم ميدانيد در اين قسمت خيلي به اصطلاح امروز راديكال بود. يك كسي كه ميرفت تمام آن خانواده بايد باهاش بروند. خلاصه ايشان ۹ آذر استعفا دادند و خانهنشين شدند.
س- قبل از تيرباران؟
ج- قبل از تيرباران. و تيرباران اگر اشتباه نكنم اواخر آذر بود يا اوايل دي بود.
س- گفتند يك كسي كه افسر شهرباني بوده رفته بوده آنجا و گزارش تهيه كرده بود…
ج- آنها تمام ديگر ابزار كار بودند يا به قول مرحوم تقيزاده آلت فعل بودند. يك كسي بودش حالا اسمش هم يادم ميآيد رئيس شهرباني بودش و بعد گفتند مرحوم پاكروان پدر اين پاكرواني كه رئيس سازمان امنيت بودند… او مثلاً با مرحوم اسدي دشمني داشت. اينها كوچكتر از اين بودند كه اينها بتوانند كاري بكنند. ولي اگر دستوري بوده كه بايد اسدي محكوم بشود و تيرباران بشود و مسئول قضاياي مسجد گوهرشاد تنبيه بشود، البته آن رئيس شهرباني كه سابقه خوبي با اسدي نداشته يا فرض كنيد پاكروان كه سابقه بد نه، سابقه خوبي داشته، اشخاص مناسبي بودند يا فرض كنيد كه مثلاً مرحوم جم، اينها همه ديگر ابزار كار بودند. عرض كنم كه ايشان خانهنشين شدند و بهترين ثمره كارهاي علميشان را از همان دوره دارند. پيش از آن هم داشتند يك كتابهايي چاپ كردند ولي آن دوره فرض اينكه سير حكمت در اروپا، عرض كنم كه اينها بيشتر آيين سخنوري و سماع طبيعي بوعلي اينها ديگر آن موقع نوشته و چاپ شد. بله، آن وقت براي اينكه به اصطلاح خيال ميكنم رضاشاه بخواهند به ديگران بفهمانند كه مرحوم فروغي مغضوب نيست مثل آنهاي ديگر خواستنشان يك روز احضارشان كردند رفتند خوب يادم ميآيد كه دندانشان هم درد ميكرد، بعد به ايشان گفته بودند كه خب خانه شما خانه ما كه مثل بيروني اندروني مينمايد مرتب بياييد برويد اينها ولي ديگر همان يكبار بود و دور تا دور منزل ما را هم پليس غيريونيفورم پوشيده گذاشته بودند. آن موقع ميدانيد سازمان امنيت و اين تشكيلات نداشتيم. همه چيز با شهرباني بود. يك اداره داشتيم اداره تأمينات كه بعد شد آگاهي. آنها مراقبت ميكردند و اينه بامزه بود، لباس پليس خاكستري بودش يونيفورمشان، اينها كه پليس سويل به اصطلاح بودند اينها هم كت و شلوار خاكستري از همان پارچه داشتند و بالاخره هم آنها هم خيلي خوب روشن بود. من يادم ميآيد هر روز ميآمدم بروم مدرسه، دم درب اين وايستاده بود روزنامه ميخواند و چون بيسواد بود آنوقتها هم كه روزنامهها تويش عكس اينها هيچ نداشتن، معمولاً عوضي دستش گرفته بود و خيلي روشن بود كه اين پليس است، هر جا من ميرفتم دنبال من ميآمدند. از اين ناراحتيها داشتيم عرض كنم كه منزل خواهر من و گفتم برايتان زن پسر مرحوم اسدي بود، منزل آنها پليس بود. بعد آنها را تبعيد كردند تمامشان را از اين مشكلات ديگر پيش آمد، ولي خوب روزگار گذشت تا سوم شهريور.
س- ما اگر در اينجا يك مقداري مكث كنيم و برگرديم به اينكه مرحوم پدرتان راجع به تسليمشان نسبت به رأي موافق دادن به تغيير اصطلاح انتقال سلطنت از قاجار به پهلوي و به اصطلاح حمايت يا بگوييم اوليه يا دائمي نسبت به رضاشاه، اينها هيچ تجديد فكري كرده بودند چيزي ميگفتند كه شايد نيت اوليهشان چي بود؟ چون اگر برگرديم به حرفي كه ميگويند مرحوم مصدق زده بود كه اگر بخواهيم رضاشاه را شاه بكنيم بنابراين ميخواهيم يك آدم قدرتمند بگذاريم آنجا، بنابراين مشروطه چي ميشود. ايشان موضعشان در اين مورد چي بود، چي ميگفتند؟
ج- آن مسالهاي كه مرحوم مصدق نطقشان را در مجلس كه به نظر من شاهكار است برجستهترين نطق مرحوم مصدق به عقيده من، آن نطق است و من دارم متنش اينجا، بسيار استدلال قشنگي است، بسيار بسيار خوب بود. نطقش تا آنجا كه من يادم ميآيد و بعد ضمن صحبتها با اشخاص ديدم باز آن موقع چند جريان بود درباره سلطنت. يك عده بودند كه واقعاً ديگر از سلطنت احمدشاه به تنگ آمده بودند. من خودم اين را يادم هست. بچه بودم، شايد پنج سال يا شش سال. پاي تلفن از آن تلفنهايي كه بايد دستور ميدادند گوش ميگذاشتند كه پدر من به احمدشاه وزير ماليه بود و به احمدشاه ميگفتش كه اعليحضرت، كه من يادم است اول دفعه هم تعظيم عرض ميكنم پاي تلفن آنجا شنيدم همه اين احترامات را سر جا ميگفت. اعليحضرت پول نداريم اين گندمهاي شما را به اين قيمت بخريم.
س- گندمهاي شما را؟
ج- گندمهاي شما را به اين قيمت بخريم. اين بعدها يك جرياني پيش آمد كه احمدشاه را به اصطلاح مظلوم دانستند. بعد شروع كردند يك كتابهايي نوشتند مدحش را كردند. پادشاه مشروطه بود و چه آنها را نميدانم، ولي ميدانم كه از بيعلاقگي به مملكت، دائم در فرنگ سر كردن و اين گندم فروختن علاقه به اين ملك داشتن و بعدها آن سندي پيدا شد كه ايشان از انگليسها هم ساليانه حقوقي چقدر بود صد هزار تومان بود چي بود؟ اسنادش توي سالنامه چاپ ميشد، حالا اسمش يادم رفته چي آنجا اسناد را چاپ كردند، اينها آنقدرها هم كه داد از پادشاه مشروطه عرض كنم اصلاحطلب و اينها ميزنند، به نظر من چيزي نبودش متأسفانه. بنابراين، يك جريان بود كه ميخواستند به همان روال بگذرد. يك جريان كه ديگر وطنپرستانه بود. آنهايي كه بيشتر سروكارشان با خارجيها بود، اين زجرها، ذلتها، خواريها را كشيده بودند. هيچكس به حساب نميآوردشان. من يقين دارم اين هياتي كه رفته بود به پاريس براي كنفرانس، چقدر خفت آنجا كشيده باشند، كسي به آنها اعتنا نكند، فقط آمريكاييها بودند. آن موقع كه باز يك رويي نشان دادند، آن هم روي مساعي دو تا صالحها مرحوم الهيار صالح و جهانشاه صالح. در اينجا كه هيچكس خيال نميكنم ديگر يادش باشد كه اينها چه خدماتي كردند و بعد آن مرحوم نبيلالدوله به سهم خودش در پاريس نزد هيات نمايندگي آمريكا چه خفتهايي كشيدند. بعد اين هرج و مرج مملكت، شما نميدانيد بايد شنيده باشيد كه اصلاً مشهد رفتن يك داستاني بود، تركمنها حمله ميكردند و اصلاً هر كس ميرفت مشهد و ميآمد، ماهها داستان سفرش را تعريف ميكرد. اين هرج و مرج، اين وضع حتي اسمش را من ملوكالطوايفي نميتوانم بگذارم، بايد گفت هرج و مرج، از هم پاشيدگي و تجزيه مملكت. خب يك قدرتي پيدا شده بود رضاشاه. حالا امر دائر بود كه بياييم با اين موافقت كنيم و مسئوليت مملكت را بدهيم دستش، كمكش كنيم، حتماً هم مثل هر بشر ديگري يك لنگيهايي دارد، آن جلوي آن لنگيها را بگيريم، كارها را كم بكنيم يا اينكه ول كنيم اين هرج و مرج را ادامه بدهيم كه فناي مملكت است. هيچ ترديد در آن نيست. با چنين همسايه قوي كه پيدا شده و آن يكي عامل انگليس هم كه دارد كمكم در حال افول و از بين رفتن است، جنگ تمام شده، حاضر نيستند ديگر هيچجور بمانند. بنابراين، يك عدهاي معتقد بودند كه نخير بياييم اين حكومت مركزي قوي را پشتيباني كنيم، حمايت كنيم، نگهداريم، پاكش كنيم، تميزش كنيم، نگذاريم زياد آلوده بشود. شايد آنها خيلي خوشبين بودند، خيال ميكردند كه واقعاً موفق ميشوند. يك عدهاي هم بودند رجال منزه، پاك، وطنپرست مثل مرحوم معتمدالملك، مرحوم مشيرالدوله و اينها يا ديدشان وسيعتر بود يا فكر ميكردند كه با دستگاه نظامي بازي نميشود. آن تميزي كه بايد حفظ كرد، آن وضع مشروطه را نگهداشت يا طرفين به همديگر زياد خوشبين نبودند كشيدند كنار. ولي تا آنجا كه من ضمن صحبتها ميدانم، مرحوم فروغي از آن كساني بود كه ميگفت بايد بياييم كمك بكنيم، مملكت را سر و صورت بدهيم، لنگيها را پر كنيم، بهطوري كه اوايل سلطنت همه راضي بودند واقعاً رضاشاه محبوب بودش، در سردار سپهايش فوقالعاده محبوب بود، در سلطنتش خيلي محبوب بود. شايد اگر جمهوري را كه شنيديد بنا بود جمهوري بشود؟ شايد واقعاً اگر جمهوري ميشد، حالا كه برميگرديم به عقب فكر ميكنيم شايد اگر جمهوري شده بود بلي مملكت بيشتر خير در اين بود كه جمهوري ميشد و ميافتاديم روي يك رژيم ديگر به كلي نميدانم. اينها را ديگر حالا مشكل است قضاوت كردن، ولي در هر صورت ايشان از آنهايي بودند كه عقيده داشتند كه بايد اين حكومت مركزي قوي را بياييم بسازيم، حمايت كنيم. منتهايش هنوز زود است كه قضاوت كنيم كه بعد از ۷ سال – ۸ سال سلطنت رضاشاه گرفتار آن ديكتاتوري شديدي كه مرحوم مصدق پيشبينياش را در آن نطق كرده بود، شديم. حتي باز اينجا در حاشيه برايتان بگويم سالش را نميتوانم درست برايتان بگويم كه ۱۳۱۲ بود، در آن موقع بود كه مرحوم فروغي يك روز به رضاشاه ميگويند كه اين املاك مردم دارد به زور گرفته ميشود، مردم بيپا ميشوند، اين راه صحيح نيست. البته خيلي رضاشاه برآشفته ميشود و ميگويد آقا شما همهاش صحبت از مردم ميكنيد و ميگويد آخر علت دارد اعليحضرت، چون من بسياري از مردم را ميبينم در دنيا كه پادشاه ندارند، ولي هيچ پادشاهي را من نميشناسم كه مردم نداشته باشند. بنابراين، اصول سلطنت شما روي مردم است، ميگويد پس چه بكنم؟ يك هياتي معين بكنيد كه آن هيات اگر املاكي را بايد گرفت، از مردم خريد، جبران كرد جاي ديگر به آنها داد و آن هيات تعقيب ميكند، رسيدگي بكند و اين كار را كردند و آن هيات يكيش يا رئيسش يا يكيش يادم ميآيد كه سپهبد جهانباني بودش و بعد از اينكه ۹ آذر كه پدر من استعفا داد به يك بهانهاي او را هم ورش داشتندش انداختندش توي زندان.
س- جهانباني را؟
ج- كه اسم خانوادهاش را هم مجبور شد عوض بكند اين جهانباني شد شهبنده يا شهربندر. اينها هست ميتوانيد پيدا كنيد ببينيد چي است.
س- پس اين جهانبانيهاي بعدي دوباره برگشتند؟
ج- بعد دوباره حالا برگشتش و در شهريور برايتان بگويم كه چطور شد كه دوباره جهانباني اسمش برگشت. كاشكي آن شعر را پيدا ميكردم برايتان ميخواندم. خلاصه، ملاحظه ميفرماييد اين اوضاع و احوال پيش آمد كه ما افتاديم به اين ديكتاتوري شديد و مثلاً شايد حتي در ۱۳۱۳ يا ۱۴ كه هنوز مرحوم فروغي نخستوزير بود اين ميخواستند مجله كه اراني مينوشتش؟
س- دنيا.
ج- دنيا را، ميخواستند توقيف كنند، چرا توقيف ميكنيد؟ بگذاريد مردم بخوانند بفهمند چه خبره دنيا يا اين را انتخاب ميكنند يا آن را انتخاب ميكنند. آخر توقيف كردن مردم را محروم كردن از خواندن كه اينكه صحيح نيست. يعني اينها اين مقاومتها را ميكردند و بعد ضمن جريان برايتان خواهم گفتش كه چه تفاوتهايي بعد از ۱۳۱۴ پيدا شد. ۱۳۱۴، همينطور كه عرض كردم ايشان استعفا داد. حالا رسيديم به ۱۳۲۰. نميدانم جواب آن سؤال را توانستم بدهم يا نه؟
س- بله، بله.
ج- در ۱۳۲۰ حالا راجع به زندگي خودم اين نكته را بگويم من در اول فروردين ۱۳۱۹ نظام وظيفهام تمام شد. دو سال و يك ماه به علت جنگ كه شروع شده بود، يك ماه هم اضافه خدمت كرديم و من…
س- شما تقريباً همدوره يا يك سال - دو سال از تيمسار جم، آن مينباشيان و اينها بوديد؟
ج- من از نظام وظيفه كه آمدم بيرون همدوره اعليحضرت بودم كه به ما يكي يك مدال افتخار دادند. آمديم بيرون حالا نميدانم كه تيمسار جم بايد يك سال از من جلوتر باشد، خيال ميكنم.
س- (؟)
ج- سن او ممكن است از من كمتر باشد يك سال، يك سال ممكن است از من كمتر باشد ولي او چون داوطلب بوده بايد زود، چون من بعد از اينكه ليسانسيه شدم آمدم و او قبلاً بايد از دانشگاه آمده باشد بيرون…
س- بله، بله.
ج- ولي با اعليحضرت كه چهار سال از من كوچكتر سنشان همدوره بوديم. در مهر كه افسر شديم، ايشان هم آن سال افسر شدند.
س- ميگويند كه صندليشان جلوي شما بود در مانورها شركت نميكردند، بازديد ميكردند…
ج- هان، هان ميآمدند بازديد اينها ميكردند آن موقع در اقدسيه بوديم. عرض كنم كه بنابراين من اول فروردين ۱۳۱۹ وارد خدمت وزارت خارجه شدم. بعد از يك مدتي موقتاً رفتم به وزارت دارائي مرحوم عضدي معاون وزارت دارائي بود و مرا كردند معاون اداره مستشاري و بعد كفيل اداره مستشاري وزارت دارائي. آنجا بودم كه سوم شهريور پيش آمدش. ديگر آن روزها، روزهاي آخر يعني حتي ميخواهم بگويم سالهاي آخر سلطنت رضاشاه واقعاً اوضاع و احوال طوري بود كه آدم با همسرش هم كه ميخواست با زنش هم كه ميخواست صحبت كند، بايد ملاحظه بكند. حالا ديگر پدر و فرزند، برادر و خواهر اينها كه جاي خود دارند. هيچكس جرأت نميكرد ديگر حرف بزند. واقعاً كه شديدترين حكومت مطلقهاي بود كه ميشد فكرش را بكنيم. روز سوم شهريور من ميهمان بودم با زنم و آن موقع يك اولاد داشتم دختر بزرگم نسرين. ما ميهمان بوديم. عصري يك كسي درب را باز كرد و به صاحبخانه خبر داد كه انگليس و روس صبح حمله كردند مجلس تشكيل شده و باور ميكنيد اين را يواش ميگفت، جرأت نميكرد حتي اين را كه الان دارند توي مجلس داد ميزنند، اين را بلند بگويد. مقصودم اينكه اين اوضاع و احوال كه عرض كردم براي اين خيلي يواش گفت بله صبح سحر روس و انگليس حمله كردند به ايران و مجلس جلسه فوقالعاده دارد و منصور نخستوزير دارد توضيحات ميدهد راجع به اين مطلب. كه ما فوري بلند شديم، چون همه ما منزل پدرمان منزل داشتيم، بلند شديم زود و بچهمان را برداشتيم رفتيم به خانه پدرمان، ديديم كه بله، اوضاع خراب است، حمله كردند حالا توي آن اول جواني من همش منتظرم كه چرا پس مرا احضار نميكنند كه برويم ميدان جنگ. من دو سال و يك ماه خدمت كرديم براي امروز. فردا شد روز چهارم، باز احضار نكردند. ناراحت روز پنجم كه من رفتم به اداره ديدم كه بله آوردند فرمان احضار را. خيلي خوشحال و بلند شدم و خداحافظي كردم از همكارها، آمدم منزل. اول البته رفتم پهلوي پدرم و به ايشان عرض كردم كه ورقه احضار من آمده. من ميخواهم بروم. من ديدم كه هر وقت مرحوم فروغي ناراحت كه ميشد دور چشمها حلقه سياه ميزد. ديدم حلقه سياه زد. به من گفتند كه جنگي ديگر نيست ديگر كه تمام شده.
س- ايشان سمتي نداشتند ديگر؟
ج- نه، نه، نه. بعد بلافاصله گفتند خيلي خوب، بله ديگر بايد بروي. فوري برگشتم آمدم لباس نظاميام را درآوردم. در اين همين فاصله يك سال و خردهاي همچي تنگ شده بود. ديگر چكمه به پا نميرفت. اينها همان با لباس سويل راه افتادم رفتم باغشاه، چون من در باغشاه خدمت ميكردم. رفتم باغشاه، البته منظره بسيار رقتباري، من افسر توپخانه بودم. گفتم توپها را كشيدند زير درختهاي چنار توي باغشاه. اسبها را بردند بيرون. هيچكس نيست. هرج و مرج به حد اعلا، حالا هرچه هم ميخواهم وارد شوم نميتوانم. بالاخره به يك زوري وارد باغشاه شدم. رفتم به دفتر ديدم يك حالت مضحكه تمسخر كه آمدي كه چكار كني. خيلي متأثر شدم. برگشتم رفتم. ديگر سر شب بود. تابستان هم بود و ما هم توي باغ شام ميخورديم. توي باغ هميشه رسممان هم اين بود كه چه تو بيرون كه بوديم پدرم در بالاي ميز مينشستند. بقيه دور و ور خواهر كوچكم، زنم، من كه كوچكتر بودم ته ميز بوديم. ما آنجا نشسته بوديم.
س- شميران … يا شهر؟
ج- شهر. ما شهر بله همش شهر بوديم. شهر بوديم تو باغ نشسته بوديم. هان عموي ما هم آنجا يك عمارت داشت جدا هم با ما …
س- كجاي شهر؟
ج- خيابان سپه. اينجايي كه بعد شد مريضخانه نجات، بيمارستان نجات كه روبهروي تقريباً قصر اعليحضرت بود. آن هم يك وقتي اگر خواستيد شرح تهران را برايتان بگويم. وقتي كه آمديم اينجا، همه ميگفتند چرا بيرون شهر آمديد شما. بله آنجا توي باغ بوديم شام خورده بوديم شايد در حدود ساعت ده بود. ديگر مينشستيم بعد از شام هم همينطور پدرم صحبت ميكردند ما گوش ميكرديم، گاهي سؤال ميكرديم. تلفن زدند، تلفن زدند كه من رفتم پاي تلفن مثل عادت هميشهام رفتم پاي تلفن، تلفنچي تا صدايم بلند كردم گفت آقا محمودخان، ديدم اه تلفنچي دربار است كه ما همديگر را نديديم، ولي صداي همديگر را خوب ميشناختيم. گفتم اين شما هستيد. حالا اسمش باشد براي اينكه بعد مقامات بالا گرفت. گفتش كه اعليحضرت احضار فرمودند. گفتم گوشي دستت باشد آمدم و به مرحوم فروغي گفتم تلفنچي دربار است.
س- روز پنجم؟
ج- روز پنجم شب. اعليحضرت احضار فرمودند. فرمودند كه بگو كه حالا كه شب ديروقت است، من هم اتومبيل ندارم انشاءالله فردا صبح. ما را ميگي ديديم از اين خبرها سابق نبود. رفتم و گفتم عين پيغام را رساندم گفت آقامحمودخان من چه جوري اين را بگويم؟ گفتم ديگر من چه جوري بگويم. هيچي ما دو تا مظلوم اين وسط گرفتار شديم. اينها در اين حيص و بيص گفت آقا، آقا الان آمدند گفتند كه اتومبيل آقاي سهيلي را فرستادند. سهيلي وزير كشور بود در كابينه، اتومبيل آقاي سهيلي را فرستادند توي راه است. گفتم باز گوشي دست باشد. حالا جواب و سؤالها را درست دارم برايتان عرض ميكنم براي اينكه اين ببينيم منظور چي است. آمدم عرض كردم كه ميگويد اتومبيل آقاي سهيلي وزير كشور توي راه است دارد ميآيد. فرمودند كه بگو حالا كه شوفر زحمت كشيده آمده خيلي خوب ميآيم. شوفر راننده زحمت كشيده آمده من ميآيم. رفتم گفتم يك نفسي كشيد گفت خدا عمرتان بدهد. خيلي خوب خداحافظي كرديم، گوشي را گذاشتيم. به من فرمودند كه خب با لباس اينطور تابستاني نشسته بوديم، گفتند كت و كراواتت را بپوش، همراه من بيا برويم. منم آماده شدم كه همراهشان بروم كه ديدم بله اتومبيل آمد و آقاي خدابيامرزدش آقاي نصرالله انتظام از اتومبيل پياده شد، آمد گفتش كه قربان شتر گردن دراز را فرستادند. قصه قديم ايراني است كه حالا يك وقتي برايتان ميگويم. شتر گردن دراز را فرستادند ديگر بفرماييد.
س- سمتشان چي بود؟
ج- رئيس تشريفات دربار بودش. بعد پدرم به من گفتند كه خب انتظام مثل اولاد خودم ميماند. ديگر تو نميخواهد بيايي. من با انتظام ميروم. به هرحال رفتند. آمديم و چراغها خاموش شد. نورافكن به آسمان انداختند. اوضاع ديگر معلوم است چي بودش. اينها اين طول كشيد شد ساعت يازده، شد ساعت دوازده، ديديم هيچ خبري نيستش. كمكم نگران شديم. شروع كرديم توي باغ قدم زدن. عموي من بود كه همين ميرزا ابوالحسنخان كه اسمش خواندم. پدرم هميشه به ايشان خطاب ميكرد ميرزا ابوالحسن، ابوالحسن فروغي ايشان بود راه ميرفت. برادر من كه فوت شد پارسال مسعود بودش و من سهتايي راه ميرفتيم و نگران. در حدود شايد واقعاً يك بعد از نصف شب بود كه اتومبيل آمد.
س- به سعدآباد رفته بودند يا …
ج- رفته بودند شميران. سعدآباد نه. اعليحضرت ديگر رضاشاه نيامدند. اعليحضرت رضاشاه ديگر به شهر نيامدند. همانجا ماندند سعدآباد. آمدند از اتومبيل پياده شدند از پله كه ميآمدند بالا البته ما كه نه، عموي من سؤال كردند از ايشان كه چي بود چه خبر بود؟ گفتند كه اين درست جمله خودشان بود كه به من تكليف دولت كردند. عمويم با اضطراب گفتند قبول كه نكرديد؟ گفتند ميرزا ابوالحسنخان اين جمله ديگر درست يادم نيست كه ولي مضمونش اين بود گفتند ميرزا ابوالحسنخان، يك عمر مردم ايران به ما احترام گذاشتند، مقام دادند، زندگي ما را تأمين كردند همه اينها را براي يك شب و آن امشب كه به من احتياج دارند بگويم نه. من يادم ميآيد كه زدم آرنجم را به برادر بزرگترم مسعود گفتم كه برادرم اين خطاب ما هستيم نه عمويمان، براي ما دارند ميگويند كه يك شب ممكن است به شما مملكت احتياج داشته باشد. بعد عمويم گفتند آخر شما مريض هستيد، كسالت داريد، ديگر اينها مطرح نيستش. بعد من فضولباشي سؤال كردم اينجا برميگردد به آن مساله استبدادي كه پيش آمد اينها. گفتم كه فرق حالا با شش سال پيش چي بودش؟ گفتند اولاً رفتيم به سعدآباد نشستيم ديدم كه سابق بر اين ما بحث ميكرديم اعليحضرت گوش ميكردند و آخر سر تصميم گرفته ميشد، حالا همه ساكت هستند، اعليحضرت هم صحبت ميكنند، هم تصميم ميگيرند اين تفاوت بود.
س- حتي همان شب…؟
ج- همان شب. اين تفاوتش با شش سال پيش است و ديدم اين جور نميشود. بنابراين به اعليحضرت گفتم كه ما ميرويم در باغ ييلاقي وزارت خارجه تصميماتمان را آنجا ميگيريم و از سعدآباد آمديم بيرون رفتيم باغ ييلاقي وزارت خارجه تا حالا بوديم.
س- ما يعني كي؟
ج- ما يعني هيات دولت. چون همه هيات دولت آنجا بودند. همه هيات دولت بودند. بعد فهميديم كه وقتي كه مرحوم فروغي را ميخواهند ميروند …
س- هيات دولت منصور؟
ج- هيات دولت منصور آنجا بودند گويا منهاي منصور. بعد رضاشاه يا اول به آهي يا اول به سهيلي تكليف ميكنند كه شما نخستوزير بشويد به ايشان ميگويند از من ساخته نيستش. حالا چطور ميگويد والله يك نفر آن هم فروغي ميتواند بيايد اينجا. بعد آن يكي را ميخواهند كه حالا اگر اول سهيلي بوده دوم آهي، اگر اول آهي، اگر اول آهي بوده دوم سهيلي به او تكليف ميكنند او هم عين همين حرف را ميزند ميگويد از …
س- منصور را چرا كنارش گذاشته بود؟
ج- منصور ديگر كه بايد برود با اين حمله متفقين اگر اوضاع بايد برگردد حكومت بايد عوض بشود. او هم همين تكرار را ميكند و بعد گويا به ايشان ميگويند آخر او به يكي از اين دو تا را كدام بوده، من ديگر الان حافظهام عرض كردم به شما آدم خيال ميكند حافظه هميشه سرجايش هست، نخير. حتي به يكي از اين دوتا ميگويند كه آخر مثلاً فروغي كه سن بالا هست، اينها ميگويند مطرح سن نيست، ماها همه در خدمتگزاري حاضريم و براي كمك يك كسي بايد باشد كه مردم گوش بكنند، اعتماد داشته باشند اينها. آنجا ميگويد كه واقعه اسدي چي ميشود؟
س- رضاشاه ميگويد؟
ج- آنها ميگويند اين فروغي كسي نيست كه امروز بخواهد گرو گروكشي اسدي بكند. مملكت است. ميگويد مانعي ندارد و آن وقت ميشود كه ديگر ميفرستند، تلفن ميكنند آن جريان بعدي پيش ميآيد. بنابراين، هيات دولت در كاخ سعدآباد بودند استعفايشان را دادند، شايد منصور رفته، بقيه بودند، بقيه جمع ميشوند ميروند در باغ ييلاقي وزارت خارجه كه ميرزا جوادخان عامري معاون وزارت خارجه بوده در آنجا. تنها تغييري هم كه در هيات دولت دادند مرحوم سهيلي شد وزير خارجه و جوادخان عامري رفت به وزارت كشور. برگشتند آمدند از صبح كارها شروع شد. اين آن جريان اين قسمت سوم شهريور، بعد يا فردايش بود يا پسفردايش، يادم نيست، شب سربازها را ول كردند عشرتآباد سربازخانهها خالي شدش و اين سربازها ريختند توي خيابان، مردم وحشتزده تلفن ميكردند، خب ما تأمين نداريم، سربازها ريختند توي خيابان و خب ناراحتي كلي پيش آمدش. آن وقت مرحوم فروغي ديدم تلفن را برداشتند با وليعهد اعليحضرت فعلي و بسيار شديد كه اگر من بايد مملكت را سروسامان بدهم، اينجور نميشود. بدون اطلاع من كي سربازخانهها را تعطيل كرده. گويا رضاشاه هم خبر نداشته، بعد خبر به رضاشاه ميرود، اينها روز بعدش خيال ميكنم اين ميشود در حدود نهم شهريور، رضاشاه آمد پايين در وزارت جنگ كه در آنجا نخجوان و رياضي را نخجوان حتي گويا يك كشيده زده رياضي را، پاگونهايش را كندند فرستادندش به زندان، دوتايي را كه در امر آزادي كردن سربازها اينها را مقصر ميدانستند.
بعد مساله حكومت نظامي پيش آمد كه يك حكومت نظامي اعلام كنند كه مرحوم فروغي ميخواست حاكم نظامي يزدانپناه باشد، رضاشاه سپهبد احمدي را ميخواست. آن وقت يزدانپناه سرلشكر بود، سرلشكر يزدانپناه باشد، مرحوم رضاشاه سپهبد احمدي را ميخواست بالاخره هم سپهبد احمدي شد. گويا علت هم اين بود كه ميگفتند سپهبد احمدي يك رعبي در دل مردم دارد كه اسمش خودش آرامش ميآورد در مملكت. او حاكم نظامي شد و اگر شنيده باشيد چون شما كه يا دنيا نيامده بوديد يا خاطرتان در هر صورت نميآيد نبوديد، شهر تهران را، افسرهاي وظيفه و سربازهاي وظيفه حفظ ميكردند. ديگر افسر داوطلبي اينها كسي ديده نميشد در شهر تهران. خلاصه، با آمدن حكومت فروغي متاركه شد با متفقين. من يادم ميآيد كه شبي كه سفير انگليس و بعد سفير شوروي آمدند به ديدن مرحوم فروغي...
س- اين همين جلسه پنج صبح است كه...
ج- نه. آن پنج صبح سراغ منصور رفتند كه … نه آن شب بودش كه به طور عادي كه آمدند يك نفسي كشيدند كه خب دوباره فعلاً يك ارتباطي برقرار شده حالا در اين فاصله. هان، بعد از آن داستان پاگون كندن تقريباً در حدود دو شب، مرحوم فروغي حالشان به هم خورد و آنژين دوپاترين داشتند، دوباره آن حمله قلبي شديد آمد و بستري شدند و علتش هم حدس ميزديم كه همان آن حالت خشونت با دو تا افسر، پرخاشها اينها دوباره اينها ناراحتشان كرده بودند، اين حالت آمده و اين دفعه دوم بود. يك دفعهاش در سلام ۱۳۱۳ اين دفعه دوم.
س- شاه هم حضور داشت وقتي كه اين اتفاق افتاده بود …
ج- بله حاضر بودند. ديگر آن وقت بستري شدند، بستري شدند در …
نوار شماره: ۲
حالا ديگر اوضاع مملكت چه جور است اينها معلوم ديگر در چه وضع يك قدري كمكم دهانها دارد باز ميشود. مردم كمكم جرأت ميكنند صحبت كنند. هي خبر ميرسد كه ارتش انگليس تا كجا آمده. ارتش روس تا كجا آمده. شوروي چه كار كرد. انگليس چه كار كرد. اينها همينطور كجدار و مريز بود. اوضاع و احوال تا اواخر شهريور. در اينكه برايتان عرض ميكنم در حدود بيستم - بيست و دوم شهريور بود. حالا ايشان همينطور بستري هستند در اتاق خوابي كه بستري هستند پشتش يك سالني كه هيات دولت ميآيد آنجا تشكيل ميشود دو تا وزير كه سهيلي و آهي باشند، مرتب ميآيند اينجا، صحبتها را ميكنند ميروند. ايشان اجازه ندارند از اطباء كه بروند پهلوي وزراي ديگر و بحث و اينها بكنند. شبها هم راديو لندن حمله است كه ميكند و آنوقتها هم هر خانهاي كه يك راديو كه بيشتر نداشت، ما يك راديو داشتيم توي آن اتاق پهلو كه جمع ميشديم گوش ميكرديم و من معمولاً تند تند يك يادداشتهايي برميداشتم ميآمدم اين طرف براي پدرم ميخواندم. يا اين خيال ميكنم بيست و چهارم شهريور بودش كه شب حمله بسيار شديد بودش. شاه بادمجانفروش و يك شعري هم خواندند پاي راديو از بيبيسي بادمجان ميفروشد اينها. البته ضمناً هم بايد عرض كنم كه …
س- شاه بادمجانفروش معني اين ….
ج- هان اين نشنيديد شما؟
س- نخير.
ج- من به خيالم ميدانيد كه كوتاه آمدم. حالا برايتان ميگويم. بعد از سوم شهريور تا يك ده - پانزده روز ديگر املاك مردم اينها را نميگرفتند. دوباره صحبت شد كه بله شروع كردند باز املاك مردم را ميخواهند بگيرند كه اين هم يكي از ناراحتيهاي مرحوم فروغي همين بود دوباره شروع شد اينها. راديو لندن خيال ميكنم كه مرحوم مينوي بود كه عكسش هم اينجا است با من خيلي دوست هم بودش، از اجله واقعاً ادباي ايران بودش. او گوينده راديو لندن بود. آنها البته سوم شهريور كه حمله شد اعتصاب كرد ديگر پاي راديو لندن صحبت نميكردند، انگليسي بود كه با لهجه انگليسي صحبت ميكرد يا هندي، بعد از اينكه متاركه شد دوباره اينها شروع كردند حمله شديد. اين بودش كه اين شاهي كه بادمجان ميفروشد، كدو ميفروشد، به مبلغ گران ميفروشد، مردم عاصي شدند، املاك مردم را ميگيرند از ظلم و جور رضاشاه به طور بسيار زننده و شديد و بعد يك شعري هم خواندند كه اين شعر هم يكي از كساني كه در زندان است و گويا شعر ساخته خود مينوي بودش از زندان و اينها هم نبود، اينها را ديگر درست كرده بودند، آن شعر شديد را خواندند. من اينها را يادداشت كردم. تا آن حدي كه ميتوانستم، حتي يادم كاغذ هم تمام شد، كنار روزنامه نوشتم. تمام كه شد آمدم اين اطاق ديدم كه مرحوم سهيلي و مرحوم آهي نشستهاند و دارند صحبت ميكنند. من عذر خواستم گفتم راديو لندن برايتان آوردم براي اينكه عجيب بود گفتند هان چي بود؟ خواندم برايشان. رفتند توي فكر حالا من هنوز وايستادم، گفتم كه به آن دو تا وزراء دو وزير گفتند كه شما به بقيه هم بگوييد. ديگر فردا بايد كه كار را انجام داد. من نميفهميدم يعني چه. و همه صبح ساعت يا ۸ يا ۹ بيايند اينجا. من ديگر فهميدم كه بايد بروم بيرون. رفتم از اطاق بيرون. فردا صبح شد. خودشان خب بستري بودند. ساعت ۸ شد. هيچكس پيدا نشد. هشت و نيم، كسي پيداش نشد. نزديك ۹. باز كسي پيداش نشد و گفتند كه خب من خودم بايد پاشم. چه خبر است؟ استعفاي رضاشاه را بايد بخواهيم ازش. اي داد شما كه نميشود بلند شويد، بيمار هستيد ولي گفتند ديگر چاره نيستش. پا شدند، لباس پوشيدند و رفتند. ما هم بسيار نگران. ميدانيد آن حالتي كه براي ما جوانها آن موقع بود آن شاه و اينها، ميگفتيم خب يك وقت برگشت با يك هفت تير زد كشت طرف را، كه استعفا چيچي، اصلاً كاري نميشود كرد. رفتند در اين فاصله باز حاشيه عرض كنم از ۹ شهريور به بعد رئيس دفتر محرمانه يا رمز نخستوزيري يك آقاي برومند بود بسيار مرد شريف و خوبي بود. او ميآمد توي كتابخانه مرحوم فروغي مينشست و رضاخان صالحي پيشخدمت وزارت خارجه هم آنجا بود براي اينكه اينها ميشناخت مردمي كه ميآيند و ميروند ما كه ديگر نميشناختيم. آن اواخر كي به كي هست (؟) او (؟) مردم را بشناسند. حالا اين دو تا هم آنها هستند، تلفن هم ديگر پهلوي آنها هست. ما هم توي اين راهروي بزرگي بودش خانه ما كه دو طرف اتاقها بود آن بالا اينجا هي قدم ميزنيم. نگران هيچ خبري نيستش طرفهاي ساعت ۱۱ اينطورها بودش ديديم يكييكي اتومبيلها خش ترمز ميكند توي باغ و يك وزير ميپرد بيرون ميآيد كه آمدند (؟) چه ميدانست از صبح ساعت ۸ منتظرتان بودند هيچكدام نيامديد گفتند روسها آمدند يكييكي وزراء هي ترمز كردند، غير از سهيلي همه آمدند حالا ما كه خبر نداريم، ولي گويا سهيلي خودش مستقيم خواسته بودنش رفته بود دربار او پهلوي مرحوم فروغي بود. يكييكي وزراء آمدند توي همين راهرو قدم ميزدند، حتي يادم ميآيد يكيشان پاي ما را هم لگد كردند از هولشون نميدانيد چه حال اضطرابي به همهشان دست داده بودش. فقط آن برومند بود هي ميگفت آقا چه كار كنيم؟ تلفن كرد هر جا تلفن كرد اصلاً هيچ كس خبر نداشت كه اينها كجا هستند در حدود ظهر اينطرفها بود، به نظرم حاج محتشمالسلطنه اسفندياري هم كه رئيس مجلس بود او هم آمد. خوب يادم ميآيد هميشه دستش اينطوري بود تسبيح اينجا آويزان، آمد سلام پيرمردي آمد چه خبره؟ گفتيم والله اين است جريان خيلي خوب او هم رفت توي سالني كه هميشه وزراء آنجا جمع ميشدند نشست. بعضيها ميرفتند تو، بعضيها ميآمدند بيرون، حالت خيلي ناآرامي بودش. يك كمي بعد از آن مرحوم فروغي وارد شدند. وارد شدند باز از همان پله. كاغذي آوردند بيرون كه متن استعفاي رضاشاه را دادند دست من. من خواندم و گفتم به ايشان كه خاطرتان ميآيد ۹ آذر ۱۳۱۴ به من فرموديد كه تلفن كن به شكوهالملك كه رئيس دفتر رضاشاه بود كه من براي يك امري ميخواهم بيايم رفتند استعفا را دادند. اين عين آن متن است كه عين متن تقريباً شبيه به تكهاش نه همهاش. اين تكهاش يادم ميآيد كه نظر به كسالت مزاج فلان اينها شما هم همينطوري استعفا داديد. هيچ فكر ميكرديد شش سال پيش كه همين كسالت مزاج را بايد اعليحضرت بهانه كنند بروند؟ گفتند عجب من ملتفت به اين مطلب نشده بودم. دادند كه ما همانجا از رويش هم برادر بزرگ من محسن يك عكس گرفتش كه ما داشتيم اين را كه اگر اين سند رفت عكسش با دوربين هم عكس گرفت، نه مثل فتوكپيهاي امروز، با دوربين يك عكس گرفت.
س- امضاء شده بود يا هنوز امضاء نشده بود؟
ج- امضاء شده بود. بله خط، خط مرحوم فروغي است. امضاء، امضاي رضاشاه. معلوم ميشود كه صحبتهايشان كرده بودند گفته بود كه شما بنويسيد من امضاء كنم. نوشتند امضاء كرد كه متنش را داريد ديگر ميدانيد چي چيه. خب هنوز كسالت دارند. ديديم رفتند توي اطاق حاج مشيرالسلطنه آمد بيرون برود گفتيم آقا چه خبره؟ گفت: «ميرويم مجلس را تشكيل بدهيم». مجلس تشكيل دادند كه خبر استعفا را بدهند تا فردايش اعليحضرت بروند و قسم بخورند در آنجا. وزراء هم ديگر همه راه افتادند ديديم بله همه الحمدالله ديگر رشيد شدند، سينه سپر كردند. آمدند همه راه افتادند رفتند به مجلس. آنجا است كه آن گفته معروف سيديعقوب الخير و فيماوقع آقاي دشتي سيديعقوب اينها شروع كردند ديگر به هتاكيها، نطق كردنها، همه ديگر سينهها را سپر كردند آمدند بيرون. بعد كه برگشتند ما سر ناهار بوديم...
س- بعد از مجلس است اين؟
ج- خيال ميكنم بعد از مجلس. حالا ديگر اينجا يك ذره دارد مخلوط ميشود برايم. در ضمن، ياد ميآيد سر ناهار نشسته بوديم كه يك پيشخدمتي داشتيم به اسم علياكبر، در زد، آمد تو، خطاب به عرض كردم باز پدرم آن بالا بود. ما اين ته نشسته بوديم. گفتش كه قربان سرلشكر بوذرجمهري عرض ميكند كه والاحضرت شاهپور عليرضا ميفرمايند كه من نميروم، هر جا برادرم هستند من هم آنجا ميمانم. يكي از نادر وقتهايي بود كه ديدم مرحوم فروغي عصباني شدند گفتند برو بهش بگو يا برو يا ميآيم مثل موش دمت را ميگيرم از مملكت مياندازمت بيرون. ماها را ميگوييد! ماها مثل موش نشستيم سر جايمان. صدايمان ديگر درنيامد. شايد يك ربع طول نكشيدش آن علياكبر برگشت گفتش كه قربان سرلشكر بوذرجمهري ميگويند كه والاحضرت تشريف بردند. بنابراين، تمام خانواده سلطنتي هم ديگر رفتند غير از گويا والاحضرت اشرف كه علتي داشتش و علياحضرت مادر نميدانم ديگر رفتند يا نه. اينها هستش توي يادداشتها. آنها هم رفتند فردا هم روزي بودش كه مجلس تشكيل ميشد و اعليحضرت قسم ميخوردند. اينجا هم دو نكته جالب هست كه يك نكتهاش را من هميشه براي شاگردهاي مؤسسهمان مال وزارت خارجه صحبت ميكردم. براي اينكه يك سرمشق محيط اداري سياسي سالمي است. سرشب صحبت اين بود كه خب فردا بايد چه جور مجلس تشكيل بشود. رئيس تشريفات وزارت خارجه آمد و به او دستور دادند كه خودم حاضر بودم كه به او دستور دادند كه وكلا كه البته ميآيند وزراء با يونيفورمشان آن عكس است، با يونيفورم ميآيند، معاونين وزارتخانهها، سفراء و وزراء مختار خارجه اينها را دعوت ميكنند فردا بيايند. آن عده ديگر با ژاكت، بقيه با ژاكت، آنهايي كه با يونيفورم آمدند. بعد از اين رفتش، از آنجا رفت و بعد از يكي دو ساعت بعد تلفن كردش باز من پاي تلفن بودم. گفت: به ايشان عرض كنيد كه سفير روس و وزير مختار انگليس، آن وقت سفير نداشتيم و وزيرمختار انگليس ميگويند مال انگليس …
س- آن (؟) Sir Reader.
ج- Sir ما نميآييم. من آمدم گفتم. گفتند به ايشان بگوييد كي به شما گفته بود سفرا و وزيرمختارها را دعوت كنيد. امريست داخلي مملكت، خارجي را چرا دعوت كرديد؟ مرا ميگوييد، اصلاً مبهوت آخر خودم بودم كه شما گفتيد كه من جرأت نميكردم حرف بزنم رفتم پاي تلفن بهش گفتم فرمودند كي به شما گفته سفراء و وزراي مختار خارجه را، امر داخلي مملكت است، فقط ايرانيها باشند. ميدانيد جواب چي داد؟ گفت عرض كنيد خيلي معذرت ميخواهم، طلب بخشش دارم. من نفهميده عملي كردم. معذرت ميخواهم حالا ترتيبش را ميدهم. شما ببينيد اينها چهجور با هم حرف ميزنند. يعني نخستوزير حق ندارد اشتباه كند ولي رئيس تشريفات اگر اشتباه كرد كه مانعي ندارد، اصلاح ميشود و سفراء را البته دعوت نكردند در اين جلسه و آن روز در واقع اتومبيل اعليحضرت را مردم روي دست بردند به مجلس.
س- همين را ميخواستم سؤال كنم كه اين راست بوده يا نبوده؟ چون...
ج- بله. يعني شما نميدانيد داستان چي بود و...
س- خودتان كجا تشريف داشتيد؟
ج- من اين عكس را شما ببينيد. من اين پشت بودم. من و دو برادر ديگر ژاكت پوشيديم. بيخودي فضوليها ما اصلاً كسي نبوديم برويم آنجا ما يك مأمور كوچك دولت، مستخدم آنها هم كه مسعود هيچ مثل اينكه محسن هم معلم دانشگاه بود، استاد دانشگاه، يك همچين چيز، ولي ديگر گفتيم امروز ما ميخواهيم بياييم...
س- در مسير خود شما؟
ج- ما به چشم، به چشم آنجا را نديدم ما از توي مجلس، ما توي مجلس بوديم. تكه آخر را ميديدم كه داشتند ميآمدند، چه خبر بودش كه آن روز يادم ميآيد مرحوم فروغي به ما گفتند كه خيلي خوب، سلطنت اعليحضرت را مردم تثبيت كردند.
س- پس اينكه گفته شده از كوچه پسكوچه برده بودنشان كه مردم نبينند...
ج- نخير شن ريختند وسط خيابانها چون نيست آن وقت خيابان آسفالت كه نبود، سنگفرش بود. هر وقت اين تشريفات بود شن و اينها ميريختند كه اين گاردها نميدانم اسبها اينها ليز نخورند، تمام اينها مرتب بود از وسط خيابان هم آمدند و مردم چه كردند آن روز. يعني واقعاً آنكه شما ميشنويد كه پادشاه سمبل استقلال مملكت است يعني ملت است كه اين مسالهاي كه در زمان جنگ دوم در نروژ اتفاق افتاد، در دانمارك اتفاق افتاد، در هلند اتفاق افتاد، يك قدري در بلژيك ناراحتي ايجاد شد و تمام اين ممالك پادشاه را آن موقع واقعاً شاخص استقلالشان ميدانستند. عين اين را اين مردم ايراني كه ميگويند كه نميدانم تحصيل نكردهاند قابليت مشروطيت را ندارند كه من با همه اين حرفها مخالفم اينها اصلاً فهميدند كه اينجا صحبت رضاشاه اينها نيست، صحبت يا محمدرضاشاه نيست، صحبت استقلال مملكت است. ما ديگر تنها اين نقطه را داريم. براي اينكه ثابت كنيم با خارجي كه ما استقلال مملكتمان را ميخواهيم و چه كردند مردم. من اين جمله معروف را يادم نميرود كه مردم ايران سلطنت محمدرضاشاه را تثبيت كردند. اين خيليهايش را كه ايشان گفتند.
س- وقت و فرصتي نبوده كه مردم مثلاً بياورند با كاميون نميدانم از اين كارها...
ج- اصلاً هيچ، اصلاً كي گوش ميداد. اصلاً شما نه اين كارها آنوقتها كه ميشد كه اولاً كه كاميون دولت نداشت ولي بخاطرم ميآيد كه مرحوم فرامرزي كه روزنامه مينوشتش فقط داد ميزد كه آقا اين دولت قم مطاع هم نيست، تا چه برسد جهان مطاع. قم يعني شاه عبدالعظيم هم حرف دولت را گوش نميكرد، تا چه برسد جهان مطاع باشد. از اين حرفها آن وقت نبود كاميون بياورند اصلاً يك داستاني بودش تا آدم نديده باشد و امروز آدم فكر ميكند ارزش آن روز ما در متن بوديم نميفهميديم چه خبر است. اين داستان سوم شهريور بود. يك فقط دو نكته، يك نكتهاش را كه اين وسط انداختم اين بود كه بعد از نهم شهريور كه مرحوم فروغي بيمار بستري بود باز تاريخش را نميدانم. بعد بايد برايتان پيدا بكنم يك روزي تلفن كردند از سعدآباد، اعليحضرت هيچوقت نيامدند از سعدآباد پايين رضاشاه. تلفن كردند خواستنشان جواب دادند كه من بيمارم اين ارتفاع را نميتوانم بيايم، بيماري قلبي دارم. اگر شهر تشريف آوردند شرفياب ميشوم و آن روز خودش آمد منزل ما رضاشاه بعدازظهري بود در حدود ساعت سه بعدازظهر بود. اتومبيلش هم از آن رولزرويسهاي قديم بود. ما هم دو تا نارون بزرگ بود، يك نسترن. يك اتومبيل كه ميآمد اگر خيلي بلند بود اين شاخهها يك خشخش ميآمد. رضاشاه...
س- اسكورت اينها بود يا…؟
ج- هيچ. تنها يك اتومبيل آمدش هر چي بود بيرون باغ بود. ما آنها را ديگر من نميتوانم برايتان بگويم. فقط يك داستانش را ميدانم كه رئيس شهرباني كه ركنالدينخان مختاري بود، دم درب وايستاده بود كه باز همين علياكبر آمد تعظيمي كرد، كلاه را گرفت و بهش فرموده بودند كه رضاشاه برو به رئيس شهرباني بگو، هيچكس نيامد تو و علياكبر آمده بود با ما ذوق ميكرد ميگفت آقا مختاري دستش را گذاشته بالا من باهاش حرف ميزدم. آخر ميدانيد در نظام شما پيغام شاه را كه ميبريد او به احترام شاه اين را خيال كرد كه علياكبر مختاري آن هم مختاري، آن روز دستش را گذاشته بالا، اين پيغام را داد كه هيچكس نيايد تو و از آن مذاكرات من هيچ خبر ندارم. هيچكس خبر ندارد. اين هم يك داستاني شده. فقط ميدانم كه اول كه آمده بود برميگردد به مرحوم فروغي ميگويد كه اه اين اثاثيه مبل و اينها كه همان مبلهاي قديمي است. شما آن موقع يعني زماني كه من سردار سپه بودم دائم ميآمدم اين خانه، همينها بود، حالا هم همينها. گفتيم بله قربان با همين رفع احتياج ميشود. بقيه صحبتها را من نميدانم. عموي من ميدانست كه فوت شد هيچجا ننوشت. خيال ميكنم يك حدس قريب به يقين است. مرحوم دكتر غني خبر داشت و يادداشت كرد، يادداشتها بايد انشاءالله پهلوي آقاي سيروس غني باشد كه يك مقدار كتاب چاپ كرده داده به من آدرسش را هم ندارم. داده به من خواندم. خيلي هم خوب بود. ولي آن را هنوز چاپ نكرده، حالا محظوري دارد اينها ديگر من وارد نيستم، چون من نميدانم چيه مطلب. و عجيب است كه در ۱۹۵۰ كه من سركنسول نيويورك شدم آمدم دكتر غني در نيويورك بودند و خب علاقهاي كه ما داشتيم تقريباً هر روز من ميرفتم سراغشان يا ايشان صحبت ميكردند، سري ميزدند به ما. سه يا چهار بار شروع كردند اين داستان را براي من تعريف كنند، ولي خب، چون خيلي خوشصحبت بود مرحوم دكتر غني، مقدمه را كه ميآمدند ما تا سر اين مقدمه كه ميرسيديم در ميزد يك كسي ميآمد، يكي از اعضاي قنسولگري همكارهاي خود من بودند يا از ايرانيهايي كه آنجا بودند همه خب ارادت داشتند مرحوم دكتر غني ميآمدند سه يا چهار بار و سرنوشت اين بود كه من اين مذاكرات را نداشته باشم. يك جزئيش را نه، كاملش را آقاي انتظام داشتند، مسعود انتظام به من گفتند دارم و يادداشت كردم كه آنها هم شايد حالا در ايران از بين رفته باشد. اين هم يك در اين فاصله اين اتفاق هم افتاده شد ولي گويا بيشتر سپردن فرزند دست مرحوم فروغي بود ترتيبات مملكتي.
س- يعني بعد از استعفا بود؟
ج- نه، اين قبل از استعفا بود. اين قبل از استعفا، اين بين نهم شهريور و بيست و چهارم شهريور كه تاريخش را بايد بعد پيدا كنم كه چه وقت بوده. اين يكي، يكي هم اينكه اين پيمان سه جانبهاي كه بسته شد اين پيشنهاد ايران بود. من يادم ميآيد كه مرحوم فروغي از حمام آمده بودند بيرون، روبدوشامبر تنشان بود. برادرشان هم همين عموي من رسيدند براي ايشان ميگفتند كه خب ما هم منم بشنوم مثلاً كه من يك چنين تصميمي گرفتم كه با شورويها و انگليسها صحبت كنيم. بياييم اين وضع اشغال را برگردانديم به يك اتحاد و تضمين براي خروج اين قواي خارجي بعد از جنگ. اينها را هم نميدانيم. اينها هم همهاش روي تقريباً تجربياتي بود كه از جنگ اول به دست آمده بود. اين را بايد يك كاري بكنيم كه استقلال مملكت تثبيت بشود. اين پيشنهاد را ايران كرد. خيلي پافشاري كردند. بالاخره به روس - انگليس قبولاندند و به پيمان سهجانبه انجاميد كه به عقيده من اگر مذاكرات مجلس آن دوره را داشته باشيد، از ۲۵ شهريور تا وقتي اين قرارداد بسته شد، حتي بعدش نه فقط راجع به پيمانها راجع به مسائل ديگر مملكتي. يكي از شيرينترين دورههاي مجلس ايران بود. مباحثات واقعاً عالي است و يكي از دلايل به نظر من يكي از دلايلي كه ثابت ميكند كه ايران ميتوانست مشروطه داشته باشد. به قدري اين بحثها شيرين بود من دارم يك مقدارش را اگر پيدا بكنم حاضرم بدهم اگر ميخواهيد از رويش عكسبرداري اگر...
س- بله. دارم. ميكروفيلمش هم كردم.
ج- كرديد ميكروفيلم. مثلاً من يادم ميآيد كه خب يكي از كارها اين بودش كه املاك مردم بهشون پس داده بشود و آقاي دشتي خيلي تازه يك روز بالاخره فرياد كشيدش توي مجلس كه آقا حالا شاه بخشيد، شيخ عليخان نميبخشد. خب مرحوم فروغي آن وقت مريض بود. باز همهاش هنوز بستري بود. مرحوم آهي آمد و به ايشان گفت كه بله، امروز ديگر دشتي اين را گفت. خب شما همانجا حالا نگفتيد فردا بهش بگوييد كه ما كه مشغول رسيدگي هستيم در دستگاه دولت هم كه شيخ عليخاني نيست آقاي دشتي هم كه موافقند كه ميدانيد دشتي اسمش شيخ علي است ديگر. آقاي دشتي هم موافقند. بنابراين، ديگر كار روبهراه است كه خيلي برخورده بود به دشتي، چون ديگر نميخواستش كسي شيخ علي سي سال پيش را به يادش بياورد. از اين شيرينكاريهاي زياد در آن چند ماه كه … خلاصه، يكي از جاروجنجالهاي وكلا اين بود كه ميترسيدند كه مرحوم فروغي انتخابات مجلس سيزدهم را ملغي كند و از سر بخواهد انتخابات كند. در صورتي كه آن كار را نميكرد. مملكتي كه به دست قشون خارجي اشغال شده بود، او حاضر نبود درش انتخابات بشود. صحيح است كه انتخابات زمان رضاشاه هميشه فرمايشي بود، ولي انصافاً بايد گفت كه معمولاً اين را ميشود استثنا. معمولاً مهمترين، شناختهترين اشخاص از ولايات ميآمدند كه اگر يك انتخابات واقعاً آزادي ميشد كه محليها هم اعمال نفوذ نميكردند، نظاميها نميكردند، باز يك كسهايي شبيه اينها انتخاب ميشدند هيچ دليل نداشت اينها را عوض بكنند. يك اختلاف ناراحتي وكلا سر اين بود. عرض كنم كه يكي اينكه همه ميخواستند حالا ديگر تو دور باشند، دوري دستشان آمده بود. بحثها، بحثهاي جالبي ميشد. به نظر من از دورههاي بسيار شيرين بود و خب اين كشمكشها طول كشيد تا در ماه اسفند، اسفند ۱۳۲۰ خيال ميكنم بود باز كابينه عوض شد. يك كابينه تازهاي مرحوم فروغي تشكيل دادند كه در آنجا وزارت جنگ هم خودشان عهدهدار شدند براي اينكه يكي از اشكالات هميشه وزارت جنگ بود. يك وزارت بهداري بود. يك داستانها بودش و آن روز مجلس به يك اكثريت كوچكي بهشون رأي داد كه آمدند منزل استعفا را دادند گفتند من با اين وضع مملكت با اين اكثريت كم نميتوانم كاري از پيش ببرم، استعفا دادند و رفتند كه يادم ميآيد از درب آمدند، از درب منزل بيرون اتومبيل هم دنبالشان برگشتند، بهش گفتند تو كجا من از دست شماها دارم ميروم، تو كجا ميآيي دنبال من؟ پياده رفتند و البته هيچكس نميدانست كجا هستند، رفتند منزل خوهرشان كه اول جزو شرح حال خواندم. گفتند كه اين خواهرم كه عيال عبدالرزاق بقايري مهندس رفتند منزل مهندس بقايري. از پيرمردهاي آن زمان بود، سرحدات ايران را همهاش را نقشهبرداري ميكرد. رفتند آنجا دو - سه روز ماندند. هيچ دسترسي بهشون پيدا نشد. بالاخره سهيلي را اعليحضرت بهش تكليف دولت كردند. دولت را تشكيل دادند. آنوقت ايشان آمدند و...
س- بعد از رأي تمايل يا قبلش؟
ج- به كي؟
س- به سهيلي.
ج- بعد از آن رأي اعتماد. تمايلي به سهيلي دادند بعد آمدند و اعليحضرت خواستنشان را وزير دربار شدند. وزير دربار شدند و در حدود شش ماه بعد - هفت ماه بعد مأمور واشنگتن شدند. سفيركبير شدند به واشنگتن. ولي روزولت موافقت كرده بود كه ما سفيركبير داشته باشيم. ولي آنها وزيرمختار هنوز داشته باشند در ايران و من هم بنا بودش كه منالحيث دبير دوم - يا دبير سوم همراهشان بروم همه كارها را هم كرديم يك هواپيمايي هم فرستاده بودند كه يادم ميآيد خلبانش از آن تگزاسيها يك لهجه عجيبي هم داشتش. واكسنهاي عجيب به ما زدند. همه اينها را آماده كرديم ولي حمله سومي هم آمد و پنجم آذر شب در حدود ساعت ده فوت شدند.
س- چه سالي؟
ج- سال ۱۳۲۱. پنجم آذر ۱۳۲۱. يعني يك سال و چند ماه بعد از واقعه سوم شهريور، فوت شدند. البته در اين فاصله تمام اين دوره بيماري كه بعد از نهم شهريور چه بعد از اين، خيليها محبت زياد كردند، چه ايراني، چه وزيرمختار آمريكا و سفير شوروي هم كه آن موقع بودش كه سفير شوروي عضويت آكادمي شوروي را برايشان آورد. اين داستان فقط يك مساله ديگر از قلم افتاد و آنكه اصرار بر اينكه مرحوم فروغي رئيسجمهوري بشوند و سلطنت از ميان برود.
س- بعد از سوم شهريور؟
ج- بعد از سوم شهريور كه البته به هيچوجه قبول نكردند و اصرارشان اين بود آن سفير، آن وزير مختار هم كه آن شب نميآمدند اعتراضشان به اين بود كه سلطنت را نميخواستند. حتي نوشين اسمش را شنيديد نوشين؟ از هنرمندهاي برجستهٔ ايران بود.
س- بله، بله.
ج- (؟) او با مرحوم فروغي آشنايي داشت. پيسهاي موليري كه مرحوم فروغي ترجمه كرده بود، نوشين هم بازي كرده بود، هم روي صحنه آورده بود.
س- عبدالحسين نوشين.
ج- عبدالحسين نوشين بود به نظرم. و يادم ميآيد كه يك روز حتي او آمد گفتش كه پيغام آورد البته مرحوم فروغي مريض بود عموي من نشسته بود، من نشسته بودم. خيال ميكنم آن برومند هم بودش گفت: آقا ما سوختيم، ما آتش گرفتيم، ما نميخواهيم بيايند ديركتوار درست كنند. ايشان بشوند ديركتور اول. فرمودند كه تقريباً عموي من از خانه بيرونش كردش رفت. خيلي تقلا كردند كه سلطنت از بين برود و ايشان زير بار نرفتند و همان باز هم اين را بهطور مسلم به شما بگويم علاقه به شخص خاصي نبودش. اين تنها مظهر استقلال مملكت در آن زمان اين سلطنت مانده بود ديگر چيز ديگري ما نداشتيم در آن موقع. و به خصوص با اشغال مملكت معلوم نبود خيلي خوب حالا فرض كنيم كه مرحوم فروغي هم قبول كرد رئيسجمهور شد اولاً ديديم كه يك سال بعدش فوت شد. حالا فوت نميشد يك انتخابات بعدي كي ميآمد به دست كي يا يكي از اين عوامل اين قدرت يا يكي از عوامل آن قدرت ميآمد اينها. باز حالا سلطنت را بالاخره نگه ميداشتيم اين تقريباً يك خلاصهاي حالا يك تكهتكه هم باز يادم ميآيد برايتان يك خلاصهاي از آن اوضاع سوم شهريور...
س- يك چيزي من راجع به همين سوم شهريور شنيدم از يكي از آقاياني كه باهاش صحبت ميكرديم اين بود كه ميگفتند كه ما احضار شديم به كاخ سعدآباد وقتي كه وارد شديم ديديم كه اصلاً نه نگهباني هست. درب همين جور باز است. رفتيم داخل باغ و آنجا حتي پيشخدمت اينها نبود اصلاً مثل اينكه نگهبانهاي سعدآباد رفته بودند منزلشان و چيزي در اين مورد شنيديد؟ به ياد داريد؟ چه جور آخر ميشود كه بر فرض اگر...
ج- من خيال نميكنم اين صحت داشته باشد. البته اين را هم برايتان عرض بكنم كه آن نزديكيهاي بيست و پنج شهريور كه اين خبر اين قشون روس ميآيد اينها يك دفعه حتي ميگويند بعضيها ميگويند رضاشاه با جماعتي رفتند از تهران، ولي گويا سوار هم شده بودند بروند كه مرحوم فروغي ميرسند به ايشان ميگويند شما بمانيد تا ما موقعش والا همچي از دست ما در ميرود و آن روز پنجم شهريور هم كه به شما عرض كردم كه به من گفتند كه جنگ كه تمام شده گفتم به شما ما احضار شديم جنگ. تمام شده اين را براي اين گفتم كه بعد معلوم شد كه صبح ساعت شش يا هفت صبح در كتابخانهشان كار ميكردند يك نفر ميآيد پهلويشان نميدانم. گويا يمين اسفندياري بوده...
ميآيد از طرف آهي كه آقا وضع خراب است چه بكنيم؟ گويا پيغام ميدهند كه خب اگر شما ميخواهيد من كاري بكنم شاه نبايد برود بماند تا ببينيم چه كار چه جور ميتوانيم جمع و جور كنيم و من خيال نميكنم اينكه ميگويند كه در و پيكر باز بوده. خيال نميكنم اينها راست باشد، براي اينكه آن روزها ميگويم ديگر ما اينطور ارتباط مستقيم با دربار دائم داشتيم.
س- چون بر فرض اينكه قشون را رها كرده بودند كه بروند منازلشان بالاخره چند تا نگهبان بودند.
ج- عرض كنم يك افسرهاي وظيفه و سربازان وظيفه يك مقدار بودند كه اينها را درست است كه آنها را ول كردند رفتند، ولي اينها يك مقدار بودند كه ادارهشان ميكردند.
س- چطور ميتوانسته وليعهد همچين دستوري بدهد وقتي خود رضاشاه در تهران بوده و دستور...
ج- رهايي اينها را وليعهد نداده بود، نخجوان و رياضي اين دو تا بودند.
س- چطور آخر آنها ميتوانستند بدون اجازه رضاشاه...
ج- خوب اين خيلي اين حرف بود. اصلاً خيلي حرفها آنجا زدند.
س- چون بعضيها اين را گردن وليعهد انداخته بودند. او دستور داده بود ولي خوب چه جور.
ج- نه، نه. وليعهد اصلاً، اصلاً وليعهد تو كار نه، نه، وليعهد به دور بود. نه آنكه صحيح نيستش. ولي خيليها ميگفتند كه خب اينها كينهها داشتند همه چون ببينيد اواخر سال اين را من ميتوانم به شما بگويم كه اواخر سلطنت رضاشاه حتي اشخاصي مثل مختاري يا نخجوان يا رياضي فرض بفرماييد حتي ضرغامي اينها خودشان را زياد در امن و امان نميديدند، يعني از فرداي خودشان نگران بودند. خب اين كينهها و اين عقدهها، اين ناراحتيها سبب شده بود اينها اينطور حالت انتقامگيري را بكنند، ارتباطي با عامل خارجي داشتند، نداشتند من نميتوانم به شما بهطور يقين هيچكدام از اينها را بگويم، ولي اينكه سعدآباد بيدرب و پيكر مانده باشد نه. اولاً ميدانيد حتي در آن موقع هنوز مستخدمين شما مأمورين شما، يك فداكاريها، يك صميمتهايي داشتند كه ديگر اين روزها شما در ايران نميديديد. شما ببينيد در واقعه آذربايجان مردم املاكشان را ول كرده بودند آمده بودند به تهران. زارعين كه آنجا كشت ميكردند سهم مالك را از بيراهه ميآوردند بهش ميرساندند كه حرامخوري نكرده باشند. عرض كنم كه بيوفائي به اربابشان نكرده باشند. مردم هنوز آن موقع اينطور نبودند. بيعلاقه ول كنند بروند. البته در شمال يك مقدار چپاول و غارت در املاك شدش و در اثاثيه كاخهاي شمالي اينها شد. اينكه طبيعي است.
س- شما خودتان خاطرتان از رضاشاه از نظر شكل و رفتار و اينها...
ج- من از رضاشاه چند چيز ميتوانم براي شما بگويم. يكي اينكه فرض كنم كه راجع به رضاشاه اولاً وقتي كه سردار سپه بود اينها. آن وقت وقتي كه كودتا شد، آن وقت داشتم شش سال، نزديك شش سال داشتم، خب اسمي بود سردار سپهاي بود، فرمانده قوائي بود. ميديديم كه اصلاً شهر تهران دارد صبح با بزرگترها كه صحبت ميكنند كه حالا امنيت هستش، شب ميشود رفت بيرون، سربازها همينطور دسته دسته راه ميرفتند، سرود ميخواندند، توي خيابانها ميرفتند آنجا مثلاً فرض كنيد كه حالا توي آن عالم بچگي اندازهها به نظر آدم بزرگ ميآيد، ولي خيال نميكنم مثلاً از ۳۰ تا ۴۰ تا همينطور صف ميبستند و يادم ميآيد مچ پيچ هم داشتند، لباسها هم هنوز زياد خوب نبودش، مارش ميكردند ميرفتند. بعد در موقع روزهاي عاشورا كه ميرفتم در همان سن مثلاً هفت ساله فرض كنيد ميرفتم با يكي از نوكرهايمان كه قدش بلند بود مرا ميگذاشت روي شانهاش كه تماشا ميكردم ميرفت به طرف بازار اينها جلوي دسته قزاقخانه، آن وقت ميگفتند رضاشاه راه ميافتاد قد بلندي داشتش، كاه ميريختند روي سرش يخهاش باز بود …
س- كاه؟
ج- كاه موقع عزاداري كاه ميريختند به سرش و اين دسته قزاقخانه دسته خيلي معتبري بودش. معمولاً اين دستهها به هم برخورد ميكردند توي بازار، ميجنگيدند، زد و خورد ميشد، خونريزي ميشد. اين دسته قزاقخانه از وقتي كه راه افتاده بود و رضاشاه در رأسش بود، ديگر از اين حرفها نبود، امن و امان همه ميآمدند رد ميشدند، عزاداري ميكردند. بعد موقعي كه سراغ مرحوم فروغي ميآمد ديدن مرحوم فروغي ميآمد، من و برادر بزرگترم بلافاصله سه - چهار سال از من بزرگتر مسعود كه فوت شد ما با هم ميآمديم بيرون واميايستاديم كه وقتي رضاشاه ميآيد يعني سردار سپه رضاشاه، سردار سپه ميآيد با ما حرف بزند. اين خيلي مهم بودش و ميآمد هميشه هم دستش را ميگذاشت روي سر من و من نميتوانستم از اين شمشادها رد شوم، چون مسعود رد ميشد من نميتوانستم. دستش را ميگذاشت روي سر من سؤال ميكرد از ما هر دفعه هم سؤالش همين بود، جواب ما همين بود. معلوم بود خوب گوش كه نميده برايش مطلبي نبودش كه خب شما چه كار ميكنيد؟ مدرسه ميرويد؟ كلاس چندم هستيد؟ كلاس اول يا دوم يا او ميگفت كلاس پنجم يا ششم. باركالله باركالله خوب درس بخونيد. اين هر روز تكرار ميشد براي ما. اين قدر اين محبوب بودش. آنوقت ما دوتائيمان سرباز داشتيم كه برايمان آورده بودند. پدرمان از همان سفر اروپا آورده بود مال مسعود …
س- چيچي داشتيد؟
ج- سربازهاي اسباببازي. سرباز كه بازي ميكرديم مال مسعود سربي بود و سنگين. مال من زياد بود ولي سبك بود. من تنها چيزي يادم ميآيد عقلم رسيد اينكه به مسعود گفتم اين فرمانده من سردار سپه است. نميشه ديگه و ديگر او اين را بهش كاري نداشت. ببينيد چقدر حرمت داشت پهلوي ما بچههاي شش - هفت ساله سردار سپه كه من وقتي اسمش ميگذاشتم سردار سپه، ديگر اين كسي بهش كاري نداشت. خيلي خوب محبوب بود و خب بارها ميديدمش. سوار درشكه ميشد از جلوي منزل ما رد ميشد. واقعاً چشم بسيار چي بگويم مثل عقاب بگويم برايتان چشم گيرايي داشتش. قد خيلي خوشهيكل، قد بلند، رشيد و واقعاً يك نبوغي داشت هيچ ترديد درش نيست.
س- سخنران خوبي هم بوده يا نبوده؟
ج- نه، نه. اصلاً نميدانست چكار ميكند. مثلاً فرض كنيد كه دفعه اول كه كابينهاش را در مجلس معرفي كرد هستش ديگر ميبينيم ميگويد كه رئيسالوزراء و وزير جنگ خودم، وزير ماليه آقاي ذكاءالملك ترا چه كار كردم بقيه را ايشان ميگويد ديگر، ديگر نه برنامه بداند چي اينها را ديگر نميتوانستش.
س- خب مثلاً سواد چي بوده كه سواد داشته يا نداشته؟
ج- سواد نه. او نه، نه.
س- يعني نميتوانسته بخواند؟
ج- يك خيلي كم، خيلي خيلي كم و به نظر من يكي از نبايد اين پردهپوشي كرد. اولاً اينقدر فهم داشت كه يادتان ميآيد به سبب پنجاه سالگي خاندان پهلوي سلطنت خاندان پهلوي نشريههايي دادند بيرون از جمله سفرنامهاش بود كه خودش اجازه نداده بود كه سفرنامه را چاپ بكنند. گفت يك اين حرف زدن من اينجور نيستش كه يك چيز مصنوعي.
س- اين در زمان خودش نوشته شده بود و نگذاشته بود چاپ بشود؟
ج- نگذاشته بود. دبير اعظم نوشته بود آقاي (؟) من اينطوري حرف نميزنم كه يعني يك آدم عجيبي بود اصلاً به نظر من فرق زيادي بين پدر و پسر بود.
س- از چه لحاظ؟
ج- او، او واقعاً معتقد بود كه اين القاب اينها همه را بايد ريخت دور. من خيال ميكنم كه اعليحضرت محمدرضاشاه اگر چند سالي ديگر ميماند، هيچ اعتبار نداشت كه لقب هم ميداد به اشخاص اينطور كه براي خودش لقب دادند. او اصلاً يك دفعه به كي برگشت گفتش كه من كه ناصرالدينشاه نيستم كه بهم ضلالله بگويد. نميدانم از اين حرفها بزنيد. يعني اينها را واقعاً كسر شأن ميدانستش. در صورتي كه اگر يادتان باشد، در سالهاي آخر به فرزندشان سايه خدا هم گفتند و منعي هم نشد. حتي چون نميدانم اين چقدر صحت دارد نميخواهم اسمش را ببرم. يكي از رئيسالوزراء آمده بود بند كفشش را ببندد، بعد رضاشاه گفته بود آخر ناسلامتي تو رئيسالوزرائي، پاشو صاف وايسا، پيشخدمت هست اينجا اين كار را بكند. در صورتي كه شايد من شنيدم فرزندشان خوشش ميآمد كه پايش را هم ببوسند. اصلاً از اين كارها خوشش نميآمد. من خيلي ديدم رضاشاه ولي از همه بيشتر سفري بود كه براي جشن هزاره فردوسي من آن وقت شاگرد مدرسه بودم. مرحوم فروغي رئيسالوزراء مرحوم فرزين رئيس بانك توي يك اتومبيل با هم رفتيم روز اول رضاشاه جلو ميرفت، دستورات ميداد تو راه. روز دوم ما ميرفتيم هم دستورات رضاشاه ميداديم، هم اجرا شدهاش را ميديديم. روز سوم مستشرقين آمدند از عقب و اين برنامه واقعاً براي آن روز ايران برنامه عجيبي بود كه اين قدر مستشرق را بشود برد به مشهد و در مشهد وقتي آنجا بود هر روز ميديدمشان چه دقتي، چه چيزهايي را دقت ميكرد. افتتاح آرامگاه فردوسي كه آن نطقي كه كرد مرحوم فروغي نوشته بود من پاكنويس كردم. به خط من بود. خوب هم يادم ميآيد بسيار مسروريم اولش بود براي اينكه من شايد شش تا هفت نسخه نوشتم يكي خيلي خوب براي خود اعليحضرت كه بخوانند، بقيه را آن موقع فتوكپي اينها نبود، به روزنامهنويسها داديم آنجا و خيلي هيكل آبرومند خيلي حالا عكسها را ميبينيد، عكسهاي آن روزها را ميبينيد خيلي خوب … و بعد به دنبال اعليحضرت ما از شمال برگشتيم مستشرقين اينها كه از اين طرف برگشتند ما از راه بجنورد آمديم به گرگان. از دهانه گرگان بود، بعد با ترن آمديم به اشرف از اشرف به شاهي از شاهي مثل اينكه جدا شديم ما رفتيم به رامسر تازه انداخته بودند از آن راه آمديم. رضاشاه از اين راه برگشتش. آمد پاي ترن و آنجا خوب من چيزهاي عجيب ديدم. راه كناره ميرفتيم. اتومبيل ما من آن كنار نشسته بودم. پدرم آماده بودند كه هر وقت رضاشاه پياده ميشود، بروند جلويش. يك وقت ديديم كه اتومبيل شاه رفت دست چپ جاده. آن وقت هم كه آسفالت كه نبود خيلي يك مقدار رفت زد كنار و ايستاد و پياده شد. بهشون گفت رئيس راه كيه؟ رئيس راه را آوردند. يك فحشهايي بهش داد. ببينيد دست راست كه من ميروم هموار است. اين دست چپ چرا اينجوري. اين پولهايي كه از ما گرفتي پس براي كجا خرج شده؟ همانجا يارو را فرستادش زندان.
س- زندان؟
ج- زندان. شما ببينيد فكر اينكه يك نگاه كند بگويد حالا ببينيم دست چپ را ببينيم چه كار كردند، آخر اين خودش باز يك چيزي است ديگر. حالا اينها به نظر كوچك ميآيد. ولي وقتي مقايسه كنيم با اوضاع و احوالي كه ما اين اواخر داشتيم، آن ظاهرسازيهايي كه ميشود نميگذاشتند شاه از هيچي باخبر بشود تا به اين روز افتاديم. بعد شاه رفت. در شاهي بوديم. خب من هيچ وقت، وقتي كه مرحوم فروغي ميرفت جلو، همان عقبها يك جا واميايستادم كه اصلاً ديده هم نشوم. البته رضاشاه ميدانستش كه من آنجا هستم ولي من هم بايد بدانم كه نبايد بروم جلو. اين هم براي خيليها اين داستان را گفتم. از دور نگاه ميكردم. ديدم رضاشاه و مرحوم فروغي دارند ميروند يك سرهنگ شهرباني نميدانم سرگرد بود، كي بود، همراهشان است. بقيه هم وزراء اينها ديگر همينطور دنبال دارند ميروند. يك وقت ديديم كه او سرهنگ شهرباني رفت، رفت، رفت، رفت رئيس املاك بود نميدانم چي بود، اصلاً گم شد. خب من از دور كه ميديدم كه نميدانستم وقتي كه مرحوم فروغي آمد توي اتومبيل پرسيدم كه چي شد اين سرهنگه، راستي چي شد؟ گفتند هان، اعليحضرت يك داستان بامزهاي تعريف كردند من هم خنديدم خوشم آمد. اين سرهنگه هم خنديد يك دفعه برگشتند بهش گفتند مرتيكه كي گفت تو بخندي؟ خب بابا قصه خوب خنده دارد ديگر، آقا خنده تو حق نداشتي بخندي اين فهميد كه يعني ديگر او اصلاً محو شد. رفت، رفت، رفت كه ديگر كسي نديدش. يا فصلي در گرگان بوديم. نميدانم حاكم مازندران كي بود؟ كه معزولش كردند ما به شاهي كه رسيديم دريابيگي ژاكت، دريابيگي بود يا كي بود ژاكت پوشيده، حاكم تازه آمده آنجا معرفي شدش چه جوري اينها در عرض يك روز خبر دادند آن موقع با آن رفتوآمدها اين ميآمد ميرسيد يك نظم و ترتيب عجيبي داشتيم. در مازندران كارخانه قند افتتاح كردند كه بعداً ميدانيد كه نگرفت آن را جمع كردند. نميدانم آن بود آوردند كرج يا جاي ديگر بردند نميدانم؟ خب من هم باز آن عقبها ايستاده بودم. يك جواني معلوم بود تحصيلكردهاي كه رفته كار قند خوانده آمده شروع كرد به توضيحات دادن، حالا هيات دولت ايستادند و از همه كسي كه مسلطتر بود به امور كارخانهها قند اينها مرحوم صمصامالملك بيات بود، برادر سهامالسلطان خيلي هم مرد شريفي بود، خيلي هم خدمت كرد به اين مملكت. آن نزديك وايستاده بود. من اين عقب عقبها ايستاده بودم اين جوان شروع كرد زياد وارد مسائل علمي شدن، لغتهاي فرنگي به كار بردن و توضيح دادن كه يك وقت مرحوم صمصامالملك به فراست دريافت كه دارد رضاشاه عصباني ميشود، پريد وسط كه قربان مقصود اين جوان توضيحاتي كه راجع به ساختن قند و برگرداندند با يك وضع سادهاي با دو جمله كار را تمام كرد و رضاشاه هم فهميد راه افتادند رفتند. چيزها من در آن سفر ديدم. بعد آمديم سوار ترن شديم. يك واگن سلطنتي بودش. بعدش آن واگن بعدي من خب هرجا كه مرحوم فروغي بودند من آنجا مينشستم. آنجا نشسته بوديم وزراء هم آنجا نشسته بودند. آمد يك نفر گفتش كه آقاي نخستوزير را خواستند (؟) خب مرحوم فروغي رفتند يك مدتي طول كشيد ديديم هي آمدند رفتند، آمدند رفتند. اين ميخواست بگويد كه صحبتهايش را كه با ايشان ميكرد، در عين حال منصور هم وزير راه بود به او هي دستور ميدادند ميآمد ميخواست به يك سرعت خاصي ترن برود تا آن سرعت راه افتاد. من هم همانطور نشستم. من اصلاً نميدانم چه كار بكنم. اينجا معذب ناراحت يك وقت ديديم كه قد بلند سر آمد تو، رضاشاه همه بلند شديم. تعظيم كرديم. گفت اه، خيلي ساده، اه همهتان اينجاييد. رفت من باور ميكنيد سربرگرداندم هيچكس نيست. اينه همانقدر گفت همهتان اينجاييد اينها خيال كردند كه يعني كه هيچكس نبايد اينجا باشد، همه رفتند. فقط من تنها بودم تا آن آخر من تنها آنجا نشستم تا پياده شديم رفتيم.
س- اينجور حساب ميبردند.
ج- اينطور حساب ميبردند. بعد آن وقت ديگر دوره نظام وظيفهام بودش كه روزهاي پنجشنبه عصر دانشكده افسري كه بوديم ميآمدند سركشي آنجا ميديديم اعليحضرت را خيلي ديگر شديد بود، خيلي سخت بود آن روزها. بعد...
س- يعني لبخند او ديده نميشد؟
ج- هيچ، هيچ من ديگر آنجا يادم نميرود. اصلاً لبخند رضاشاه را من در بيمارستان شاهرضا ديدم از در مشهد خيلي خوششان آمده بود. اصلاً آن شادي آن روز رضاشاه را من ديگر بعد از آن زمان بچگي كه ميآمد منزل ميرفت، ديگر نديدم تا آن روز …
س- به خاطر چي؟ ساختن آن بيمارستان؟
ج- از اين ساختن اين بيمارستان. ماه بود، ساختمان قشنگي و طبيب آلماني خواستند همان آن وارد شده بود توضيحات داده بود. عصر كه برگشت گفت اصلاً بيمار اينجا بيايد معالجه ميشود توي اين مريضخانه.
س- كي مسئول اين كار بود؟
ج- مرحوم اسدي. مرحوم اسدي. اصلاً شاد بود آن روز از ديدن اين بيمارستان، خيلي خيلي خوشحال بود. ولي هيچ اصلاً خنده نبود. بعد سوم اسفندها بودش كه حالا افسر وظيفه كه بوديم آن موقع كه رژه ميرفتيم آنجا ميديديم رضاشاه را ميآيد رد ميشد، چشم برق ميانداختش. واقعاً آدم يك رعب آميخته به حشمت جلال، يك چيزي واقعاً يك حالت خاصي داشتش (؟) بعد، من افسر مدتي در ستاد ارتش مترجم فرانسه بودم. وقتي ميآمد رضاشاه سركشي ميكرد آنجا بعد افسر كشيك بودم يادم ميآيد يك روزي سرتيپ اسمش چي بود، سرتيپ را زندانش كرد آنجا گذاشتيمش آنجا. حساب ميبردند، همه ازش حساب ميبردند. معروف بود كه ميگفتند كه يكي از وزرائي كه (؟) داشت، توي وزارتخانه هر وقت احضار ميشد از تو آن (؟) ميگذشت و ميرفتش پيش شاه.
س- هيچي اصلاً به خاطر داريد كه ايشان از نظر نحوه اداره كار به اصطلاح امور را دستور را ميداده يا اينكه جزئيات را دستور ميداده؟
ج- بله گويا. گويا كه اواخر جزئيات را هم دستور ميداده، اوايل شايد فقط به كليات ميپرداختند ولي تمام جزئيات را رسيدگي ميكرده و نميشد هم هنوز آن موقع هنوز كار طوري بود. مثلاً يادم نميآيد چه روزهايي بودش كه رئيس بانك ملي شرفياب ميشد. جمعهها بود، جمعه تعطيلي رئيس بانك ملي شرفياب ميشد، تمام جزئيات را بايد به عرض ميرساند.
س- يعني موضوع ارز و...
ج- تمام، تمام، تمام را به عرض ميرسانيدش. ولي اوايل ميدانم مثلاً اين را از مرحوم تقيزاده شنيدم وقتي كه من لندن مأمور بوديم زمان جنگ مرحوم تقيزاده سفير ما بود و ميگفت وقتي من وزير دارائي بودم، صبح به صبح موجودي خزانه و موجودي ارز را روي ميزم ميگذاشتم كه وقتي كه دستورهاي رضاشاه ميآيد براي ارتش فلان اينها من بايد جواب بدهم كه قربان نداريم، نميشد يا ميشود و يك مقدار هم كه مغضوب شد افتاد سر همين نميشود نميشودها بود. بنابراين، روي اين قياسها ميگويم اول شايد به آنقدر جزئيات نميرسيد، ولي بعد ديگر همه چي توي دست خودش بود شايد هم...
س- آن زمان به اصطلاح زندگي اجتماعي پدرتان به چه صورت بود. منظورم بيشتر دوستاني كه داشتند يا احتمالاً دورههايي كه داشتند و چه جوري اين دورهها ميگذشت…؟
ج- و اينها بيشتر به صحبتهاي ادبي، موسيقي بحث ميكردند و خيلي جالب بودش.
س- يك عده خاصي بودند كه…؟
ج- عده خاصي بودند.
س- كيها بودند؟
ج- اولاً دو روز در هفته مرحوم اديب پيشاوري كه منزلش در منزل بهاءالملك بودش، ميآمد منزل ما و خوب چون آن وقت پدرم گرفتاري داشتند اينها مرحوم اديب ميآمد نبودند. من مأمور بودم كه مينشستم روي آن صندلي دم درب مينشستم، مرحوم هم اينجا، مرحوم اديب مينشست اگر دستوري بود، چايي ميخواستند، آب ميخواستند، هر چي كه ميخواستند من مثل مستخدم در خدمت ايشان بودم. ميرفتم ميآمدم خدمت ميكردم تا ايشان ميرسيدند آن وقت، وقتي كه ميرسيدند يك عده ديگر هم ميآمدند. مثلاً فرض كنيد كه اينهايي را كه يادم ميآيد، آشيخ مرتضي نجمآبادي، حاج سيدنصراله اخوي، تقوي اخوي تقوي بهش ميگفتند، اين دو تا بودند. ميرزا غلامحسينخان رهنما، ميرزا عبدالعظيمخان قريب، عرض كنم كه دكتر ولياللهخان نصر.
س- پدر حسين نصر؟
ج- پدر حسين نصر بود. آدم بسيار شريفي بود. اصلاً يك آدم… بحث ديگري بودند اين آدمها را آن موقع. اكثر اينها بودند. اينها ميآمدند آنجا دور و بر مرحوم اديب بودند، با هم شعر ميخواندند، بحث ميكردند، بحث لغت ميكردند، شام با هم ميخوردند تا مدتي از شب آنها ميرفتند، مرحوم اديب هم جاي خاصي داشت. ميخوابيد تا فردا. فردا همينطور تكرار ميشد تا آن وقت يك روزش هم جمعه بود، جمعه شب ديگر مرحوم اديب ميرفت. جمعه صبح شيخالملك اورنگ ميآمد و آن موقع عمامهاي داشت، هيكل بزرگي داشت، قاري اشعار اديب بودش. با صداي بلند قشنگ ميخواند. بعد اينها با هم بحث ميكردند راجع به اين اشعار… حالا نميتوانم برايتان بگويم. ماهي يك بار، دو ماهي يك بار - ماهي دو بار روزي بود كه روحانيون ميآمدند آنجا براي ناهار. آن وقت اين اطاق ناهارخوري را ميز سنگيني هم بود. اين ميرزا ميبردند بيرون تابلوها را همه را ميبردند بيرون، سفره را روي زمين ميانداختند و آن روز ملاقاتها ديگر همه ملغي بود تا هر ساعتي كه علما ميخواستند ميماندند. هر ساعتي ميخواستند ميآمدند. هم ناهار ميخوردند و هر ساعتي ميخواستند ميرفتند. آن روز ديگر از ساعت مثلاً فرض بفرماييد يازده صبح مال علما بودش.
س- اسامي بعضيشان را…؟
ج- نميتوانم من ديگر آن موقع اينها را نميشناختم درست كه برايتان بگويم. من يادم هست مثل اينكه يكي حاجي امام جمعه خوئي كه خوب يادم است. براي اينكه او تا اين اواخر هم كه حيات داشت، ميآمدش پيرمردي بود.
س- وجه مشتركشان با اين علماء چي بود؟
ج- علماء اين احترام دستگاه حكومت دولتي بود به علماء و...
س- اين اواخر اينها لابد گلهاي چيزي هم مطرح ميكردند نزد پدرتان؟
ج- هر چي داشتند ميآمدند مستقيم به شخص رئيسالوزراء، اينها حرفهايشان را ميزدند، يعني يك مرجعي داشتند كه بيايند درد دلها را بكنند، حرفها را بزنند، راوي هم ديگر در بين نبود كه تويش يك حيف و ميلهايي بشود و به نظر من بسيار اين بسيار مهم بودش و اين مساله بود تا واقعه خراسان.
س- واقعه؟
ج- واقعهٔ خراسان. واقعهٔ خراسان كه ديگر همان سال آخر بود ديگر. مثل اينكه دربار و روحانيون رابطهشان خيلي بد شد، تيره شد. من يادم ميآيد اين جزئيات را وارد نبودم ولي عبده پدر اين عبده...
س- پدر سيدجلال؟
ج- پدر اين جلال عبده، پدر مأمور بود كه ميآمد ميرفت در شاهعبدالعظيم يا قم و شاهعبدالعظيم اينها را ميديد و پيغامهايشان را ميآورد، ولي من هيچ وارد وسط نبودم كه حتي بتوانم به شما بگويم چي بود. آن آقاي قمي اينها كه آمده بودند از خراسان و قهر كه بروند به عتبات اينها در شاهعبدالعظيم به نظرم بودند و عبده واسطه بود ميرفت پيغام ميآورد. يعني به نظر من تا آن واقعه خراسان هم بين دستگاه حكومتي و علماء و روحانيون ارتباط سالمي برقرار بود. اگر هم گلهمندي بود به اين شدت نبود. مثلاً فرض كنيد فاضل توني حالا آن جنبه روحانيت نداشت كارش، ولي بالاخره از علماء زمان بودش يا مرد ديگري داشتيم به اسم فاضل گنابادي، اينها اصلاً عمامهشان را نميخواستند بردارند. خب اينها را مرحوم فروغي واسطه شده بود. رضاشاه هم موافقت كرده بود. استدلالش هم اين بودش كه اعليحضرت اينها مراسم كلاهي را بلد نيستند، مضحكه ميشود. اينها عمري ديگر كردند، چقدر مگر زنده ميمانند. اينها را بگذاريم همين روال لباس خودشان باشند. البته بعد از استعفاي او برداشتند اينها را به زور برداشتند، ولي تا او بود اينها عمامهشان را داشتند، راه خودشان بود، زندگي خودشان بود ميكردند. اينكه اين زندگي اجتماعيشان بيشتر از اين نبود، آن وقت تقريباً ميتوانم برايتان بگويم كه از هر جماعتي، از هر صنفي اگر بگوييم يك نفر را داشتند كه ميآمد روزهاي جمعه تعطيلي يا شبها اينها مينشستند با هم صحبت ميكردند. مثلاً فرض بفرماييد كه مرحوم نجمآبادي، يك چيزي بود از قضات دادگستري و يك عده از آخوندها يا علماء هر چه ميخواهيد بگوييد. اينها ميآمدند. ميرزا عبدالعظيمخان قريب، ميرزا غلامحسينخان رهنما علاوه بر كمالات و فضائل خودشان، نماينده معلمين هم بودند. بنابراين، من معلم ميدانستم كه ميرزا عبدالعظيمخان نخستوزير را ميبيند، هر حرفي دارم ميتوانم بهش بزنم او هم برود و جاافتاده هم بود. حتي اِبا نداشتم از اينكه بهش بگويم كه شب فرض كنيم نان ندارم من بخورم. هم به او ميتوانستم بگويم هم به رئيسالوزراء مملكت. كي برايتان بگويم هر وقت ميديديم. ميديديم كه...
س- از تجّار؟
ج- از تجّار خيال ميكنم كه، خيال ميكنم كه ميدانم از قديمش كه حاجي امينضرب اينها بودند.
س- با نيكپور آشنايي نداشتيد...
ج- نه، نه نيكپور اينها آن وقت هنوز ۱۳۱۲ نيكپور اينها اواخر بودند. يكي بوشهري بود، يكي اصفهاني بود، ولي اسمش حالا يادم نيست كه او يادم ميآيد ميآمدش.
س- به اين ترتيب، خودشان را آگاه نگه ميداشتند از اينكه چه ميگذرد؟
ج- يعني اينها بله لازم نبود كه حالا اگر حزبي نيستش، تشكيلاتي نيستش، ولي از هر دستهاي و حرفهامون گاهي گاهيش كه من بودم شديد بودها. و ميزدند حرفهايشان را ميزدند، جوابشان را ميشنفتند. در هر صورت، درد دل را كرده بود اگر هم برآورده نميشود حاجتش، دردش را گفته بود، خالي كرده بود خودش را. اين مظهر حتي الان هر طبقهاي كه فكر كنيد مثلاً شازده فرنفرما با شازده مجددالدوله.
س- كدام فرمانفرمائيان؟
ج- فرمانفرمائيان بزرگ پدر همين. آنها بودش مجددالدوله بودش. عرض كنم كه شهابالدوله بود از آن رجال قديمي. هر ميديدم كه مجموع بالاخره هستند و بعد هم شفاعت ميكرد جلوي رضاشاه. اينها حرفهايشان را آن تا زمان مرحوم فروغي كه حالا بعدش من وارد نيستم، نميتوانم قضاوت كنم، ولي در زمان مرحوم فروغي اينها حرفهايشان را به رضاشاه ميزدند. حالا گاهي جواب رد ميشنيدند، گاهي جواب قبول ميشنيدند. مثلاً شفاعت كردند براي شيخ زينالعابدين رهنما و دادگر و دبير اعظم اينها كه تبعيد شده بودند. البته پذيرفته نشد. همان قدر خوب بهشون مدارا ميشد با زندگيشان كشته نميشدند زنده ميماندند. عرض كنم كه تدين را شفاعتش را كردند، كاري بهش ندادند ولي صدمهاي هم بهش نزدند. نشسته بود خانهاش. حالا جملههاي بامزهاي هم گاهي رضاشاه جواب ميداد. بعضيهايش شهرت دارد. بعضيهايش ندارد. ديگر اينها كيفيت زندگي رويهمرفته اينطوري بود.