یکی از پیچیده ترین و دشوارترین مسائل در فلسفه سیاسی این است که: «چه کسی باید حکومت کند؟» تقریبا در همه نظریات متعارف کلاسیک در این باره بحث شده و آنها را می توان از لحاظ پاسخی که به این پرسش داده اند طبقه بندی نمود. مثلا اگر کسی معتقد باشد که «مردم باید بر خود حکومت کنند»، طرفدار دموکراسی است (مانند جان لاک فیلسوف انگلیسی) و اگر کسی معتقد باشد که یک فرد باید حکومت کند طرفدار حکومت سلطنتی مونارشی است (مانند توماس هابز انگلیسی). افلاطون نیز در رسائل مختلف خود بویژه در «جمهوری»، «قوانین» و «دولتمرد» به سیاست و مسائل سیاسی پرداخته است.
به نظر افلاطون، اینکه چه کسانی باید حکومت کنند مسئله ای قطعی است که هر جامعه ای با آن روبه رو است و تمام فلسفه سیاسی وی را می توان کوششی برای پاسخگویی به آن دانست. جواب افلاطون این است که یک گروه خردمند و دانا که آموزش و پرورش خاصی یافته اند باید حکومت کنند. خود افلاطون نظر خویش را «آریستوکراسی» یا حکومت اشراف و برجستگان نامید و معتقد بود که خردمندان برای حکومت کردن بیشتر شایسته و درخورند، در واقع کلمات یونانی «آریستون» و «کراتوس» با هم به معنی «حکومت کردن بهترین (اشخاص)» است، لیکن شاید خصوصیت روشن تر نظریه سیاسی افلاطیون لزوم یک «مرجع مقتدر» است، یعنی او مدافع واگذاری اقتدار مطلق به گروه یا فردی خاص به منظور حاکمیت بر جامعه می باشد. مهمترین رویداد تاثیرگذار بر اندیشه سیاسی افلاطون، محاکمه و اعدام استاد وی یعنی سقراط در دادگاه دولت شهر آتن بود. این دادگاه که به شکلی دموکراتیک (برحسب معیارهای آن روز آتن) تشکیل شده بود و حکم خود را نیز به صورت دموکراتیک صادر کرد، سقراط را به جرم گمراه کردن جوانان آتن، به نوشیدن جام شوکران محکوم کرد. این گونه بود که افلاطون خاطره ای ناگوار از حکومت دموکراسی و کارکردهای آن در ذهن خود ثبت کرد؛ چرا که دموکراسی را مقصر اعدام حکیمی چون سقراط می دانست. از این رو نظام دموکراسی بشدت مورد حمله و انتقاد افلاطون قرار می گیرد؛ چرا که دموکراسی اکثریت مردم جامعه را برای اداره دولت ذیصلاح می داند.
به گفته افلاطون «عده کثیری از مردم، از هر گونه که باشند، نمی توانند معرفت سیاسی داشته باشند یا کشور را خردمندانه رهبری و اداره کنند، بلکه حکومت حقیقی در عده قلیلی، یا در یک فرد یافت می شود.»
به طور کلی فلسفه افلاطون به یک فلسفه آمرانه، مقتدرانه و ضد دموکراسی منجر شد. زیرا که در آن حکومت نه به وسیله مردم که برای مردم است. در این فلسفه فرض شده است که حکام بهتر از خود مردم می دانند که چه قوانین، تدابیر و سیاستی به نفع آنها خواهد بود، همچنان که یک پزشک بهتر از شخص عامی می تواند نظر دهد که کسی به فلان معالجه نیازمند است یا نه.
با این پیش فرض که افلاطون نظریه کلی حاکمیت را مفروض و مسلم شمرده است به تبیین این نظریه می پردازیم.
«فرزانگان باید پیشوایی و حکومت کنند و نادان پیروی»
به نظر افلاطون دو چیزی که یک جامعه ایده آل سیاسی را از سایر جوامع انسانی ممتاز و متفاوت می سازد، عبارت از وجود هیاتی حاکم یا فردی حاکم در جامعه که وظیفه خاص آن تشخیص منافع کلی همگان و انتخاب بهترین راه برای تامین آن منافع است. اما آن چیز دوم که باز وجودش ضروری است، این است که طبقه یا فرد حاکم، هیچکدام مجاز نیستند که نیرو و مساعی خود را صرف تامین طبقاتی و انفرادی سازند و اگر چنین وضعی پیش آمد نتیجه اش انهدام و متلاشی شدن هدفی خواهد بود که تشکیلات اجتماع در درجه اول به قصد تحقق بخشیدن به آن به وجود آمده است.
وظیفه اصلی دولت در هر جامعه مراقبت از شهروندان در انجام کارهایشان و عدم دخالت دیگران است... اگر نجاری تلاش کند که کار یک خیاط را انجام دهد یا برعکس خیاطی، نجاری کند اقدام به عمل بی نتیجه ای کرده و بدتر از آن زمانی است که یک نجار بخواهد حکومت کند یا حاکمی بکوشد در یک زمان حاکم، جنگجو و قانونگذار باشد.
از سوی دیگر مهمترین مشکل جامعه مطلوب و ایده آل پیدا کردن حاکم مناسب برای هدایت سرنوشت آن است. بدون چنین حاکمی نظم و ترتیب تبدیل به هرج و مرج و بی عدالتی همه گیر می شود و تعادل اجتماعی به هم می خورد. کشور برای حفظ تعادل نیازمند حاکمی است که بتواند:
۱) فلسفه را با کار عملی درآمیزد
۲) دانا و ملایم باشد
۳) عاشق حقیقت و دشمن نادرستی بوده
۴) از ماهیت اصلی خود تعالی یافته
۵) دیدگاهی کامل از تمام امور در تمام اوقات داشته
۶) از مرگ و زندگی نهراسیده
۷) دارای شخصیت و خوی اجتماعی عاری از ترس و تکبر بوده
۸) در یادگیری سریع، در یادآوری راحت، در عمل متعادل و هماهنگ بوده و ذهن و فکری سامان یافته داشته باشد. او باید آنقدر باهوش و استعداد باشد که حقایق را به طور طبیعی دریابد.
از طرفی می توان گفت ثبات یک جمهوری نه تنها به آموزش و پرورش شهروندان زیرنظر دولت، بلکه به تربیت خاص و خصایص عالی حاکم بستگی دارد. افلاطون راهنمایی ها و دستورهای دقیق برای انتخاب حاکم (یا حاکمان) -برای اطمینان به این که همین که انتخاب شدند به سود خویش کار نکنند- را داده است. همه کودکان باید به وسیله دولت پرورش یابند تا به سن هجده سالگی برسند.
برای این که کسانی که برای حکومت کردن شایستگی دارند از کسانی که باید سرباز و صنعتگر شوند بازشناخته شود، مورد سه آزمایش قرار می گیرند: این آزمایش ها که به مدت دو سال به طول می انجامد، سه گونه است:
۱) آزمایش های بدنی
۲) آزمایش های هوشی و عقلی
۳) آزمایش های اخلاقی.
لزوم آزمایش های بدنی از آن جهت است که اولا حکومت بر مردم مستلزم تلاش و کوشش خستگی ناپذیر است.
ثانیا سلامت بدنی شرط لازم سلامت نفسانی است؛ اگر فردی نتواند آزمایش های اخلاقی را تحمل کند، در آن صورت ممکن است منافع جامعه را فدای ارضای علایق و منافع خویش کند.
حاکم یک دولت ایده آل باید واقعا فیلسوف باشد، «چون تا زمانی که پادشاهان، فیلسوف و فیلسوفان پادشاه نباشند، هرگز شهرها از پلیدی ها عاری نگردد و نسل بشر نجات نیابد و حکومت ایده آل واقعیت پیدا نکند.»
افلاطون بر آرمان خود یعنی فیلسوف شاه تاکید زیادی داشت؛ چون او سستی و ضعف ماهیت و رفتار انسان را دریافته بود. او اذعان می کرد که اگر ریاست یک چنین جمهوری هم خوب و دانا نباشد، آزادی از بین رفته و هرج و مرج حاکم می شود؛ افراط و تفریط جایگزین زندگی مطلوب می گردد و تعادل بین حقوق فرد و وظایف اجتماعی به هم می خورد.
به عبارت دیگر به نظر افلاطون حاکم باید موافق معرفت حکومت کند و این معرفت باید معرفت حقیقت باشد. انسانی که حقیقت را می شناسد فیلسوف اصیل است. افلاطون برای تفهیم مطلب مثالی از یک کشتی، ناخدا و کارکنان آن می آورد: «در یک کشتی ناخدایی هست که از دیگر سرنشینان کشتی بلندتر و قوی تر است، اما کمی کر و نزدیک بین است و شناخت او از دریانوردی چندان خوب نیست. کارکنان کشتی سر به شورش برمی دارند، سکان کشتی را به دست می گیرند، باده نوشی و عیاشی می کنند و به مسافرت آن طور که خود می خواهند ادامه می دهند.» اما اینها نمی دانند که کشتیرانی حقیقی چیست و در اندیشه فراگرفتن فن کشتیرانی هم نیستند. بدین گونه اعتراض افلاطون به سیاستمدارانی است که واقعا از کار و شغل خود شناخت ندارند و وقتی مردم هوس کنند، از سیاستمدارانی که بر سر کارند خلاص و آسوده می شوند و چنان به راه خود ادامه می دهند که گویی هیچ معرفت خاصی برای هدایت و رهبری صحیح کشتی شهر لازم نیست. وی به جای این شیوه بی خردانه پیشنهاد می کند که حکومت به فیلسوف – پادشاه سپرده شود. یعنی مردی که معرفت واقعی از مسیری که کشتی باید پیش بگیرد دارد و می تواند کمک کند که کشتی از توفان ها به سلامت بگذرد و بر مشکلاتی که در سفر با آنها روبه روست غالب آید.
به عقیده پاپر وقتی افلاطون لفظ «فیلسوف» را به کار می برد، معنایی بسیار متفاوت در نظر دارد. در واقع، فیلسوف نزد او جوینده یکدل فرزانگی نیست، مالک مغرور آن است. مردی است دانشور و دانا. بنابراین آنچه افلاطون می خواهد، حکومت دانش و معلومات است.
بنابراین نخستین و مهمترین وظیفه شاه فیلسوف وظیفه ای است که باید به عنوان بنیانگذار و قانونگذار شهر بر عهده بگیرد، پیداست که چرا افلاطون برای ادای این تکلیف به فیلسوف نیاز دارد. اگر بناست دولت از ثبات برخوردار شود، باید نسخه صحیحی از صورت یا مثال برین دولت باشد و فقط فیلسوفی که کاملا در آن بالاترین علم (یعنی دیالکتیک) ماهر و استاد باشد، می تواند اصل آسمانی را ببیند و از آن نسخه بردارد. در آن بخش از جمهوری که افلاطون به بسط استدلال در طرفداری از حاکمیت فلاسفه می پردازد، این نکته بسیار مورد تاکید قرار می گیرد. فیلسوفان «عاشق دیدار حقیقتند» و عاشق حقیقی همیشه به دیدن کل، عشق دارد نه صرفا به دیدن اجزا و بخش ها. بدین سان، افلاطون معنای جدیدی به لفظ فیلسوف می دهد که همان عاشق و بیننده جهان ایزدی صور یا مثل باشد. پس تنها فیلسوفان راستین می توانند «نقشه پی یا شالوده شهر را طراحی کنند» زیرا تنها ایشان قادرند اصل را ببینند و از روی آن نسخه بردارند. فیلسوف به عنوان «نگارگر حکومت»، باید از نور نیکی و فرزانگی یاری بجوید. در حقیقت هدف حکومت از نظر افلاطون، دلیل دیگر صلاحیت فیلسوف – شاه برای راهبری جامعه است.
بدین صورت تبیین کردیم که از نظر افلاطون چرا فیلسوف باید نخستین شارع و قانونگذار باشد. اما این نظریه افلاطون، در دوره های مختلف تاریخ فلسفه از سوی فلاسفه ای چون کانت مورد انتقاد شدید قرار گرفت «اینکه شاهان فیلسوف شوند یا فیلسوفان شاه، محتمل نیست اتفاق بیفتد و تازه چنین چیزی مطلوب نخواهد بود زیرا تصاحب قدرت همواره از قدر و بهای داوری آزاد عقل می کاهد. ولی واجب است که یک پادشاه – یا مردمی شاهوار، یعنی حاکم بر خود – از سرکوب فلاسفه خودداری ورزد و حق بیان در محضر عام را برای ایشان باقی گذارد.»