پيام نفت -رسانه خبري تحليلي نفت، گاز و انرژي : گزارشي از شهر نفت، اهواز! حكايت جواناني كه ميخواهند كليه خود را بفروشند
پنجشنبه، 28 اردیبهشت 1391 - 03:53 کد خبر:8678
حتما با خودش فكر كرده كه طلاق بگيرد و خودش را از دست اين هزينهها راحت كند، ولي مهريه ۱۰۰۰ سكهاي كاملا راه جدايي را بسته و فقط بايد پول عروسي را جور كند. شايد حامد هيچ وقت فكر نميكرد كه زن گرفتن اينقدر دردسر داشته باشد.
گروه جامعه: گاهي وقتي ميشنويم يك نفر كليهاش را گذاشته براي فروش، كلي توي دلمان به او بد و بيراه مي گوييم و مدام به اين و آن ميگوييم: "ميبيني چه دوره و زمانهاي شده، مردم به خودشان هم رحم نميكنند؛ خوشي زده زير دلشان؛ نميدانند چكار كنند، كليهشان را ميفروشند." بعد هم به خودمان ميباليم كه عجب آدمهاي خوبي هستيم كه فكرمان اصلا به طرف اين چيزها نميرود و براي به دست آوردن پول، دست به چنين كارهايي نميزنيم. حتي يكبار به خودمان تلنگر نميزنيم كه چرا يك نفر بايد از خير كليه كوچولوي دوست داشتنياش بگذرد. فكر نميكنيم كه وقتي انجام چنين كاري براي ما سخت است، خوب براي او كه كليهاش را ميفروشد هم سخت است؛ اين همه سختي كشيدن به خاطر چيست؟ معمولا وقتي افراد ميخواهند ازدواج كنند، خوشحال هستند؛ سر و سامان ميگيرند و از بلاتكليفي راحت ميشوند؛ آرامش آنها بيشتر مي شود؛ ولي انگار بعضي ها نميخواهند اين خوشحاليها دوام داشته باشد. ميخواهم درباره "حامد" بگويم؛ او كه يك روز نشست و با خودش فكر كرد كه بايد زن بگيرد و مثل بقيه جوانهاي هم سن و سال خودش زندگي تشكيل بدهد و در نتيجه ازدواج كرد، ولي حالا به نظر نمي رسد حامد از ازدواجش خوشحال باشد. وقتي شنيد بايد يخچال "سايدباي سايد" بخرد، يا اجاق گاز گران قيمت و به قول مادر زنش، "چشم درآر"، وقتي شنيد بايد عروسي اش مجلل باشد و توي بهترين تالار شهر؛ حتما توي ذوقش خورد؛ حتما خانه و ماشين هم ضميمه اين ليست بلندبالا بوده است. خوب عروس است، حق دارد، آرزو دارد؛ ولي به چه قيمتي؟ به قيمت فروش كليهاش؟ به قيمت از دست دادن عضوي از بدن؟
حتما با خودش فكر كرده كه طلاق بگيرد و خودش را از دست اين هزينهها راحت كند، ولي مهريه ۱۰۰۰ سكهاي كاملا راه جدايي را بسته و فقط بايد پول عروسي را جور كند. شايد حامد هيچ وقت فكر نميكرد كه زن گرفتن اينقدر دردسر داشته باشد. نميدانم وجود يخچال "سايدباي سايد" و تلويزيون LCD و انواع كالاي هاي گران قيمت ميتوانند جاي كليه حامد را بگيرند؟ حامد دلش نميخواهد براي گرفتن پول به كسي رو بزند؛ شايد هم ميخواهد، ولي ميداند جواب مثبت نميگيرد، پس كاري نميكند؛ تنها اميدش شده همين يك كليه. ۱۲ ميليون تومان روي آن قيمت گذاشته؛ دقيقا همان مقداري كه براي خرج عروسي و تهيه لوازم زندگي مشترك احتياج دارد. به كسي هم نگفته كه چنين قصدي دارد. نميدانم بايد دعا كنم براي كليهاش مشتري پيدا شود يا نه.
نميدانم سارا توي زندگي چقدر سختي كشيده؛ پدر ندارد تا مثل من و خيلي از دانشجوهاي ديگر خرج تحصيل را بدهد. دوبار رفته دانشگاه و هربار به خاطر مشكلات مالي انصراف داده، حالا هم به اين نتيجه رسيده كه تنها راهش فروش كليه است. فقط ۲۱ سال دارد و براي او خيلي زود است كه به اين مسايل فكر كند، ولي به هر حال سارا در اين سن رسيده كه كليه اش را حراج كند! نميدانم بعدها كه ازدواج كرد و خواست مادر شود برايش مشكلي ايجاد ميشود يا نه. اين سوال را از او مي پرسم و ميگويد: "ميدانم، ولي ميخواهم تا ته اين خط بروم! نميدانم انتهاي اين خط كجاست و نميخواهم كه بدانم." سارا درس خواندن را دوست دارد و تا حالا هم تنها درس خوانده و كار ديگري بلد نيست كه بتواند از آن طريق درآمدي داشته باشد.
نمي دانم پدر سارا اگر بشوند كه دخترش براي تامين هزينه هاي دانشگاه قصد دارد كليه اش را بفروشد چه حسي پيدا مي كند. خوشحال مي شود كه بالاخره هزينه تحصيل دخترش تامين شده، و يا نگران سلامتي او مي شود؟ نمي دانم چرا انگار هيچ كس افرادي مثل سارا را نمي بينند؛ شايد هم نمي خواهند ببينند.
دوست ندارم جاي تو باشم مسعود! وقتي طلبكارها با يك عالمه چك برگشتي آمدند جلوي خانهات و زن و بچهات را تهديد كردند؛ وقتي همسرت زنگ ميزند و به تو ميگويد كه چطور آبرويت را توي كوچه و خيابان بردند و به تو تهمت دزدي زدند، چه حالي شدي؟ ريختي به هم؟ به همه رو زدي شايد كسي كمك كند و مشكل حل شود، ولي نشد كه نشد. حتما فكرت پيش پسرخالهات بود كه با اطمينان پولت را به او سپردي و او رفت؛ رفت كه رفت. حالا تو ماندهاي و طلبكارها. چارهاي نماند؛ مجبور شدي آگهي بزني و كليهات را بگذاري براي فروش؛ آن هم براي پرداخت قرض و حفظ آبرو.
وقتي داشتي آگهي را مينوشتي حتما ياد اين هم افتادي كه ۱۵ بار رفتي و خون اهدا كردي و گفتي در راه خدا. به اين هم فكر كردي كه دوست داشتي اگر روزي خواستي كليهات را بدهي، آن را به بيماري كه نياز دارد اهدا كني، ولي انگار تقدير چيز ديگري خواسته و حالا تو اينجايي؛ در جايگاه يك فروشنده كليه! به خانوادهات هم نگفتي كه ناراحت نشوند و از اين بيشتر نگران گرفتاري هاي تو نباشند.
خيلي سخت است كه مادرت توي بيمارستان باشد و با درد شب را روز كند. خيلي سخت است وقتي ميروي خانه و سلام ميكني، مادر جواب سلام تو را ندهد؛ نباشد كه بدهد! روي تخت بيمارستان باشد و با درد شب را روز كند. هر روز به او سر بزني و ببيني كه دارد آب ميشود و تو هيچ كاري نميتواني بكني. هر روز به خودت ناسزا بگويي كه چرا آنقدر پول ندارم كه مادرم را نجات بدهم. آخرش خودت و خواهرت مينشينيد و تصميم ميگيريد؛ جان مادرتان را ميخريد، آن هم به ازاء كليهتان. مي گوييد: "وقتي مادر بفهمد حتما ناراحت ميشود، ولي اصلا مهم نيست، مهم اين است كه مادر داخل خانه باشد و روشني بدهد، اميد بدهد؛ باشد و زير سايهاش زندگي كنيم. مهم اين است كه باشد و مادري كند." به اين ترتيب "مريم" ميآيد و آگهي فروش كليه خودش و خواهرش را توي اينترنت منتشر مي كند. مريم فقط ۲۵ سال دارد و خواهرش دو سال از خودش كوچكتر است. حالا اين دو خواهر اهوازي منتظر نشسته اند تا تلفن زنگ بزند و مشتري قيمت بدهد؛ براي آنها مهم نيست كه كليه ها را چند بفروشند؛ فقط هزينه عمل مادر بايد تامين شود.
"وقتي ميبيني شوهرت ۴۰۰ مليون تومان بدهكار است، چه ميتواني بكني؟ دست روي دست بگذاري تا شوهرت را ببرند زندان؟" اين پاسخ "فاطمه" است وقتي از او ميپرسم كه چرا كليهاش را براي فروش گذاشته. ناراحت است، خيلي ناراحت. نميتوانم او را درك كنم. حتما زندگي اش را دوست دارد، شوهرش را دوست دارد. ميگويد: "به دلايلي شوهرم مجبور شد از افرادي زيادي قرض بگيرد؛ تقصير خودش نبود، برايش مشكل درست كردند. تا حالا توانستهايم پول را جور كنيم، فقط مانده ۳۰ مليون تومان كه آنهم اگر كليه هايمان را بفروشيم درست ميشود و از دست هرچه طلبكار و قرض و قوله است راحت ميشويم. كليهام را مي دهم، در ازاي زندگي مشتركمان." راست ميگويد؛ راحت ميشوند، ولي قيمت اين راحتي خيلي گران است؛ به اين راحتيها به دست نميآيد.
يك روز برايت اتفاقي ميافتد كه به كسي نميگويي؛ بين خودت و خدا نگهش ميداري، ولي با خدا يك عهد ميبندي؛ يك عهد بزرگ. بعد منتظر مينشيني تا زمانش برسد و عهد خود را عملي كني. استوار پاي عهد خود ايستادهاي و هيچ چيز و هيچ كس نميتواند تو را منصرف كند. وقتي شرايط فراهم شد، ميروي و آگهي ميزني كه "من مرتضي، ۲۶ ساله، كاملا سالم، ميخواهم كليهام را به كسي كه واقعا نيازمند است اهدا كنم. گروه خوني O+ هر جاي ايران هم كه باشد ميآيم."
نميدانم زماني كه اين آگهي را نوشتي چه حسي داشتي. نميدانم با خداي خودت چه عهدي بستي كه بابت آن عهد چنين كاري ميكني. راستش منتظر ديدن هر نوع آگهي بودم، به جز اين آگهي. فهم اين موضوع براي ذهن من دشوار است. دلم ميخواهد باور كنم، ولي نميتوانم. زماني كه گفتي عازم مشهد هستي و ميروي تا به پدر و نان آور يك خانواده كه حالا به خاطر دياليز نميتواند كار كند، كليه ات را اهدا كني، تازه باورم شد كه راست ميگويي. نميدانم شايد تو خيلي مرفه هستي كه بابت دادن كليه ات حتي يك ريال هم نمي خواهي؛ شايد هم تو در دنياي ديگري سير ميكني كه من و امثال من از آن بيخبرند؛ دنيايي كه مردانگي هنوز توي رگ هايش جريان دارد. توي دنياي مادي ما كه چنين چيزي ممكن نيست؛ ميدانم كه به مشكلات بعد از اهدا كليه هم فكر كردهاي.
داغ ميشوي وقتي پاي حرف هاي اين افراد مي نشيني؛ جوش ميآوري. حس ميكني اكسيژن هوا ناگهان تخليه شده و هيچ راهي براي نفس كشيدن نداري. انگار زمين و زمان به هم ريخته. دلت براي كليهات تنگ ميشود و دست ميگذاري گوشه پايين قفسه سينهات. كليه هايت را لمس ميكني و خيالت راحت ميشود كه سر جاي شان هستند. ولي حامد و سارا و مسعود و فاطمه را فراموش نكنيم؛ حقيقت همين است كه ميبيني؛ در همين همسايگي ما چند نفر كمك ميخواهند و خودشان را به آب و آتش ميزنند كه فردي پيدا شود و به آنها كمك كند تا مشكل آنها حل شود. همين نزديكي ها پدري شرمنده دخترش شده و مادري كنج بيمارستاني خوابيده و محتاج تنها چند هزار تومان پول درمان است؛ ولي انگار همه چيز عادي شده و درد و رنج مردم، مال مردم است، نه مال ما. وقتي از نزديك مي بيني كسي مشكلي دارد و براي حل آن مشكل راضي مي شود عضوي از بدن خود را حراج كند، تازه ميفهمي آگهي فروش كليه يعني چه؟ دل بزرگي ميخواهد نوشتن اين آگهي. در همين نزديكي ها، توي همين شهر شلوغ و رنگارنگ، مردمي هستند كه براي مرهم گذاشتن روي دردها، از جان هزينه مي كنند. گزارش: طيبه رفيعي